پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۸ خرداد ۱۳۹۵، ۲۱:۵۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت
(متن نمایشنامه ای که عبدالحسین صنعتی زاده در جوانی به بازیگران دیکته و اجرا می کند.)
پرده اول شروع می شود؛
لک پلک الملک- یک نفر از اعیان درجه یک در اندرون خانه خود آرمیده
مفتخور الشعرا- از راه دوری برای ملاقات لک پلک الملک آمده درب خانه را می زند.
الماس کاکاسیاه- صدای درب را می شنود اما اعتنایی نکرده و آن صدا را نشنیده می گیرد.
مفتخورالشعرا(باز چندین دفعه حلقه درب را می زند.)
لک پلک الملک- از توی اندرون فریاد می زند: ای پسره احمق کجایی؟ مگر کری؟ توی گوشت پنبه کرده ای؟
الماس- که دل پر دردی از ارباب دارد خودگویی کرده می گوید: از ناهار و شامت بگویم یا لباس و حقوقی که به من می دهی؟
مفتخور الشعرا مجدداً درب خانه را محکم می زند.
لک پلک الملک: الماس! الماس! کدام گوری رفته ای؟ ببین چه کسی درب خانه را می زند.
الماس: این صدا از درب خانه همسایه ها می باشد. اینجا نیست.
(مفتخور الشعرا مجدداً درب را می کوبد.)
لک پلک الملک: ای پسره دبنگ این صدا از در خانه ما می باشد نه همسایه ها از جایت تکان بخور.
الماس- ناعلاج شده در حالی که خود گویی کرده و از این که اگر مهمانی باشد به زحمت می افتد زورش می آید به جلوی درب برود و آن را باز کند.
(مفتخور الشعراء در این دفعه شدیداً درب را می زند.)
الماس- خواهی نخواهی به پشت درب خانه رفته می پرسد: چه کسی هستی چه می خواهی؟
مفتخور الشعرا: اقل العباد مفتخور الشعرا.
الماس معنی اقل العباد را نمی داند باز می پرسد: چه کسی هستی چه می خواهی؟
مفتخو الشعراء: اقل العباد مفتخور الشعراء
الماس- چند دفعه برای آنکه این اسم فراموشش نشود می گوید: اقل العباد مفتخور الشعراء، اقل العباد مفتخور الشعراء و هر قدمی که بر می دارد یک دفعه این اسم را تکرار می کند و همین که به اندرون می رسد می گوید: اقل العباد مفتخور الشعراء هستند.
لک پلک الملک:ای داد بد شد این آدم اگر برنجد گران تمام می شود آدم را با هجویاتی که می سازد صورت دو پول می کند لابد برای مقصودی آمده درب دروازده را می شود بست ولی جلو دهان این مرد را که نمی شود بست. این خدا به دادم برس و سپس با نگرانی می گوید برو زود درب را باز کن و او را به مهمانخانه ببر.
الماس- بدون آنکه به این حرف‌ها اهمیتی بدهد با خونسردی به جلو درخانه رفته و درب را باز می کند.
مفتخور الشعراء- باعمامه و عینک و ریش و عبا عصا زنان وارد بیرونی می شود چون به مقابل الماس می رسد لحظه ای ایستاده سر تا پایش را ور انداز کرده از اینکه او را مدتی پشت درب خانه معطل کرده می خواهد گله و شکایت نماید؛ اما چون چشمش به قیافه گرفته و عبوس الماس می افتد کظم غیظ کرده شکایتی نمی نماید و می پرسد: آقا کجا تشریف دارند؟
الماس- با بی اعتنایی درب مهمانخانه را گشوده و می گوید: آقا مشغول لباس پوشیدن می باشد.
مفتخور الشعراء وارد مهمانخانه می شود با دقت به اطراف خود توجه کرده می خواهد صدر مجلس را تعیین کند و قسمی بنشیند که شایسته مقام او باشد.
لک پلک الملک نفس زنان می رسد و معلوم است با عجله لباس پوشیده و مشغول انداختن دکمه های شلوارش است و با صدای دوگه خود می گوید: به به معلوم نیست امروز آفتاب از کدام طرف درآمده.
مفتخور الشعرااز جایش به احترام لک پلک الملک بلند می شود.
لک پلک الملک جایی را که به خیال خودش بالاتر و صدر مجلس است به مفتخور العشرا نشان داده و می گوید: آن جا بفرمایید آنجا بفرمایید.
مفتخور الشعراء: خیر قربان جای بنده آنجا نیست خودتان بفرمایید.
لک پلک الملک: عجب چرا چوب کاری می کنید. بنده صاحب خانه ام بفرمایید آن جا بنشینید.
مفتخور الشعراء: محال است غیر ممکن است همین جا خوب است استدعا می کنم.
لک پلک الملک:ای آقا چرا با ما تعارف می کنی؟ آن وقت خود به جلو آمده و با سینه و دست های خود مفتخور الشعرا را به آخر اتاق که آنجا را صدر می داند می راند و هر دو نفر پس از مدتی تعارفات می نشینند.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *