پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | مهدی ابوسعیدی از خاطرات خبرنگاری خود به «پیام ما» گفت: ماجرای سرگردانی جمعیت و دستمال همسر حسنعلی منصور

مهدی ابوسعیدی از خاطرات خبرنگاری خود به «پیام ما» گفت: ماجرای سرگردانی جمعیت و دستمال همسر حسنعلی منصور





۳ خرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۴۹

مهدی ابوسعیدی از خاطرات خبرنگاری خود به «پیام ما» گفت:
ماجرای سرگردانی جمعیت و دستمال همسر حسنعلی منصور
مهدی ابوسعیدی متولد 1316 است. در سال 1339 کار خود را در رادیو کرمان آغاز کرده و از جمله اولین گویندگان رادیو و تلویزیون کرمان است. وی مجری و گوینده برنامه رادیویی دهقان و مجری برنامه مذهبی«آغازی بر انجام» بوده که در غروب ماه های مبارک رمضان از تلویزیون پخش می شده است. ابوسعیدی پس از بازنشستگی از رادیو و تلویزیون به کار صحافی می پردازد.
وی از جمله پیشکسوتانی است که از سال های خبرنگاری، گویندگی و صحافی خود در کرمان حرف های زیادی برای گفتن دارد.
1
متولد 1316 هستم. کار هنری ام عملاً از دوران دبیرستان شروع شد. به این ترتیب که یک دفتردار در مدرسه داشتیم به نام آقای گواشیری. یک روز که به دفتر مدرسه برای گرفتن ریز نمراتم رفتم، آقای گواشیری متنی را به دست من داد و گفت بخوان. من هم شروع به خواندن متن کردم. آقای گواشیری پسندید و گفت یک نمایشنامه رادیویی هست که می خواهم بخشی از اجرای آن را به تو بدهم. ما هم تمرین می کردیم. برنامه ضبط می شد و از رادیو پخش می گردید.
2
بعد از دیپلم برای مدتی برای آموزش روزنامه نگاری به تهران رفتم. در کلاس های مختلفی که آقای دکتر عسکری (دکترای روزنامه نگاری از فرانسه) تشکیل می داد شرکت می کردیم. آقای دکتر عسکری آن روزها تیتر اول کیهان را انتخاب می کرد و حقوق بالایی هم می گرفت.
علاوه بر کلاس های تئوری، کار عملی هم انجام می دادیم و به مراکز اجتماعی زیادی سر می زدیم. مثلاً در یک برهه زمانی به زندان و کلانتری و… طی یک نامه معرفی می شدیم. روزی یک ساعت به زندان می رفتیم روزی 2 ساعت به کلانتری می رفتیم. هر روز هم یک ساعت به 118 که آن روزها 08 نامیده می شد می رفتیم تا با همه امور آشنا شویم. به دفاتر وزرا سر می زدیم و از مجلس شورای ملی هم بازدید و گزارش تهیه می کردیم.
3
آقای علی اصغر مظهری از همان شروع به کار رادیو در رادیو کرمان بود. هم گوینده و هم نویسنده زبردستی بود. حتی من خاطرم هست که وقتی نمایش رادیویی داشتیم. آقای مظهری در فرصت کوتاهی نمایشنامه ها را در استودیو می نوشت و اسم هر کدام مان را بالای برگه می نوشت و به دست مان می داد و ما هم اجرا می کردیم.
4
برنامه ها زنده نبود. همه برنامه ها حتی اخبار هم ضبط می شد. ابتدا 2 ساعت در هفته برنامه زنده داشتیم که بعداً بیش تر شد. فرستنده هم در جلال آباد (جاده تهران فعلی بود) یک کیلو وات قدرت داشت. بعد از تأسیس رادیو، استودیو در اداره پست و تلگراف و تلفن (خیابان عدالت فعلی) بود. بین اداره پست و تلگراف و تلفن و اداره فرهنگ بر سر مدیریت رادیو بحث و جدل بود. اداره فرهنگ، کار رادیو را فرهنگی می دانست و معتقد بود که باید توسط اداره فرهنگ مدیریت شود و اداره پست و تلگراف هم این کار را از جنس کارهای مخابراتی می دانست و می خواست آن را تحت مجموعه خود درآورد. غافل از اینکه رادیو به عنوان یک دستگاه مستقل کار خود را ادامه خواهد داد طولی هم نکشید که استودیو در میدان ژاندارمری راه اندازی شد و رادیو کار خود را مستقلاً ادامه داد.
5
اوایل کار خبرنگاری هم ماشین نداشتیم. من برای تهیه خبر با دوچرخه این طرف و آن طرف می رفتم. وسایل سنگین را روی دوچرخه سوار می کردم و به محل تهیه خبر می بردم. گاهی اوقات برای تهیه خبر و برنامه «دهقان» و«سپاه دانش» به روستاها می رفتیم. خود رادیو هم ماشین نداشت و با اتومبیل های اداره بهداشت و آموزش و پرورش به روستاهای مورد نظر می رفتیم. یک بار ضبط صوت سنگین را با یکی از همین اتومبیل ها به روستایی برده بودم. وقتی به مقصد رسیدم دیدم که ضبط صوت کار نمی کند. وقتی که نگاه کردم دیدم که در این جاده های خراب و پر موج، از بس که ضبط صوت تکان خورده تمام پیچ ها و وسایل آن به هم ریخته است. مسافرت ها هم معمولاً با جیپ بود و بسیار زحمت و دشواری داشت.
6
برنامه دهقان که از رادیو کرمان پخش می شد معمولاً جنبه راهنمایی کشاورزان را بر عهده داشت به طور مثال در یک باغ، با مهندس کشاورزی مصاحبه می کردیم و او آفت های باغ را بررسی کرده و نحوه مبارزه با آن را توضیح می داد. ما هم صحبت هایش را ضبط کرده و از رادیو پخش می کردیم. حتی مسابقه هم بین کشاورزان برگزار می کردیم. برنامه «سپاه دانش» هم خلاصه ای از فعالیت های سپاه دانش آن زمان در روستاها بود.
7
یک صبح خیلی زود به رادیو رفتم. ساعت ها را جلو برده بودند و باید زودتر از وقت های دیگر سرکار می رفتیم. به طوری که وقتی از خانه راه می افتادم هنوز اذان نشده بود. من در خانه وضو می گرفتم و نمازم را در رادیو می خواندم. آن روز صبح وقتی که به رادیو رسیدم هیچ کس غیر از من نبود. حتی صدا بردار هم که قانوناً باید قبل از من می رسید حضور نداشت. من هم چون علاوه بر گویندگی کارهای فنی دیگر رادیو را نیز بلد بودم، شروع به کار کردم. برنامه سلام را پخش کردم. صدا بردار نیامد. قرآن و نهج الفصاحه را به رسم هر روز پخش کردم. باز هم پیدایش نشد. نوبت به اجرای برنامه زنده رسیده بود. من به پلیس نگهبان گفتم من از داخل استودیو برنامه را اجرا می کنم. تو هم هر وقت من علامت دادم دستت را روی کلیه بگذار تا برنامه پخش شود. گفت: «من بلد نیستم، می ترسم دست بزنم». گفتم: «اشکالی نداره، تو مواظب باش کسی سراسیمه وارد نشود. چون من هم زمان هم می خواهم برنامه را اجرا و هم پخش کنم».
در نتیجه خودم هم برنامه را اجرا کردم و هم آرام از در بیرن می آمدم و به بخش پخش رفته و کلید پخش را می زدم. به همین ترتیب تا ساعت 7 صبح برنامه زنده اجرا کردم. بین برنامه هم چون فرصت چندانی نبود آهنگ های 6 و 7 دقیقه ای پخش می کردم. ساعت 7 شد و باید خبرها از رادیو ایران رله می شد. به هر طریقی بود این کار با موفقیت انجام دادم. ساعت از 7 گذشته بود که صدابردار بدون ماشین (ماشینش نقص فنی پیدا کرده بود) بدو بدو و عرق ریزان وارد ساختمان رادیو شد، که من به او اطمینان خاطر دادم که کارها به خوبی و بدون مشکل انجام شده است.
8
حسنعلی منصور – نخست وزیر وقت- با همسرش به کرمان آمده بودند. از بیمارستان شاه (باهنر فعلی) بازدید کردند. خبرنگاران تهرانی به ما گفتند که نخست وزیر و همسرش به خاطر مسأله ای با هم قهر هستند. همسر منصور یک دستمال سفید در دست داشت که دائم این دستمال را دور انگشت خودش می پیچید و باز می کرد. ناگهان دستمال از دستش بر زمین افتاد. خانم منصور ایستاد. منصور هم توقف کرد و جمعیت هم پشت سرشان متوقف شده بود. خانم منتظر بود که شوهرش دستمال را بردارد و به دست او بدهد. منصور هم به دلیل این که با همسرش قهر بود تعلل می کرد. این قضیه باعث سرگردانی جمعیت شده بود.
9
هر سال، ماه رمضان در تلویزیون برنامه ای به نام «آغازی بر انجام» را هم می نوشتم و هم اجرا می کردم. این برنامه 20 دقیقه به اذان مغرب آغاز می شد و تا اذان مغرب ادامه داشت. یک برنامه اخلاقی و مذهبی بود.
10
یک برنامه طنز در رادیو به مدت 5 دقیقه اجرا می شد. این برنامه با لهجه کرمانی اجرا می شد و تهیه کننده برنامه هم یک اصفهانی بود. شهر هم کوچک بود بسیاری از مردم یکدیگر را می شناختند. یک روز تهیه کننده ما برای خرید به بازار رفته بود. فروشنده به او جنس نفروخته بود و گفته بود: «توی رادیو ما رو مسخره می کنی؟ نداریم. برو!» مردم از برخورد طنز آمیز با لهجه کرمانی آزرده شده بودند.
11
هویدا به کرمان آمده بود. یک خبرنگار هم از تهران همراه او آمده بود. خبرنگار به من گفت که من بیمارم و نمی توانم سرپا بایستم و مراسم را ضبط کنم. نخست وزیر برای افتتاح خانه های سازمانی (واقع در پارک شهر فعلی) به محل احداث خانه ها می رود. از نخست وزیر بپرس ببین می رود یا نه؟ پرسیدم. نخست وزیر گفت: نه نمی روم. من مخالف این خانه ها هستم. صحبت نخست وزیر را به خبرنگار تهرانی رساندم. خبرنگار از نخست وزیر دلیل عدم افتتاح را پرسید. نخست وزیر گفت: «احداث این منازل، موردنظر شاه است. او علاقه مند به منازل سازمانی است». بالاخره به محل خانه ها رفتیم. نخست وزیر از پیمانکار طرح پرسید:«قیمت تمام شده این منازل چه قدر است؟» پیمانکار گفت:«هر خانه 27 هزار تومان» نخست وزیر گفت:«حقیقت را بگو، اگر یک تاجر بخواهد همین خانه را بسازد چه قدر هزینه دارد؟» پیمانکار گفت:«17 هزار تومان!» نخست وزیرگفت: «حالا فهمیدید چرا من با احداث این منازل مخالف هستم. 10 هزار تومان تفاوت قیمت بین کار دولت و قیمت واقعی است. وظیفه دولت هم خانه سازی نیست».
۱۲
دوران بازنشستگی به کار صحافی روی آوردم. چون این جا تنها جایی است که می توانم کتاب های با ارزش را مجانی و بدون دردسر بخوانم. یک روز به مرحوم دکتر باستانی پاریزی گفتم:«چه کسی باید پول کتری های سوخته من را بدهد؟» با تعجب گفت:« چه طور مگه؟» گفتم:«آخه کتاب های شما را برای صحافیُ پیش من می آورند و من کتری را روی اجاق می گذارم و مشغول خواندن کتاب های شما می شوم. وقتی به خود می آیم می بینم که آب کتری خشک شده و کتری هم سوخته است.»

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *