پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۰:۱۲

روزگاری که گذشت

عبدالحسین صنعتی زاده
بخش چهل و شش
اما در ظرف چند روز بیشتر این تجاری که کارشان فروش بروات بود ورشکست شده و بروات آنها لاوصول ماند ورشکستگی و افلاس عمومیت پیدا کرد در این پیش آمد مبالغ زیادی از سرمایه بازرگانان هندو نزد هر کس ماند و سوخت شد و چیزیکه برای آنان ماند همان لاشه های بروات رنگ وارنگ با امضاهای عجیب و غریب بود چون این تجار در این تاریخ تبعه دولت انگیس بودند بقونسولگری شکایت کرده و قونسول هم ناچار بود از آنها حمایت کند و چون بپدر من اعتماد داشتند از او خواهش کردند که برای وصول طلبشان وکالت نماید و بیزد و اصفهان سفر کند و او هم اینکار را قبول کرد در روز اول چنان من سرگرم کار و کسب بودم که باین مسئله اهمیت نمیدادم اما چون شب شد و بخانه رفتم و او را ندیدم بی اندازه ناراحت شدم بقسمیکه تا صبح خواب بچشمم نیامد و تمام شب بیدار ماندم و هر چه مادرم سعی میکرد مرا دلداری دهد فایده نداشت. روز بعد بغض گلویم را گرفت و از تناول غذا باز ماندم و هر کسی بآسانی میتوانست وضع پریشانی مرا احساس کند عاقبت بفکرم چنین رسید که تلگرافی بپدرم کرده و باو اطلاع دهم که اگر فوراً خودش را به کرمان نرساند از غصه خواهم مرد همینکه هندوها از خیالم آگاه شدند و دانستند اگر چنین تلگرافی مخابره شود بکارشان لطمه و ضرر میرساند همگی دسته جمعی شروع بداد و فریاد کردند. همیشه در این کاروانسرا ده پانزده سگ های مختلف برای پاسبانی نگاهداشته میشد و هر موقع شخص غریب یا مسکینی باین محل غیر ساعات معین پا میگذارد این سگ ها با هم یکدفعه بصدا میامدند و بجانب آن بدبخت حمله میکردند. نمیدانم در اینجا چطور حمله و داد و فریاد هندوها را که یکدفعه بمن حمله کردند شرح دهم بجز آنکه شباهت کامل سر و صدا و هیاهوی آنها را بهمان سگ ها تشبیه کنم این کاش یکنفر یا هر دو نفر از آنها روبروی من ایستاده و شروع بمجادله میکردند متأسفانه این طور نبود ده دوازده نفر همه با هم غاره میزدند رگهای گردنشان سیخ شده با صورتهای برافروخته چنان هیاهوئی براه انداخته بودند که تجسم آن غیر ممکن است نمیدانستم در مقابل آن عده دیوانه افسار گسیخته چه بکنم و بکجا بروم و بچه کسی ملتجی گردم خلاصه آن جهنمی را که خداوند تبارک و تعالی در قرآن مجید بگناه کاران وعده کرده من که طفل سیزده ساله ای بیش نبودم بچشم خود دیدم و مزه آن را چشیدم.
با چشمی گریان و احوالی بسیاری بد و ناراحت بخانه آمدم از آنچه بودم بدتر شدم اگر همان دائی حاج حسین که شمه ای از احوال او را سابقاً نوشتم از راه نمیرسید ای بسا از اندوه تلف میشدم او بمادرم توصیه کرد گفت این بچه بپدرش زیاد علاقه دارد بهتر این است او را هر چه زودتر بیزد بفرستی مادرم گفت این چطور ممکن است مگر میشود بچه ای را تنها و بدون آنکه کسی همراهش باشد بیزد فرستاد او گفت اینکار بآسانی می شود همین امشب یکنفر از آشنایان من با عیال و دامادش بکربلا می روند وجهی بآنها میدهم که این بچه را همراه خودشان بیزد برده پدرش برسانند.
سپس مختصر توشه راهی در سفره کوچکی بسته و با خود مرا بکاروانسرا قلندر و که در خارج شهر واقع بود برد همینکه براه افتادیم و دانستم بنزد پدرم میروم بغض که گلویم را فشار میداد تمام شد نفسم آزاد گردید مثل این بود که دنیای تنگ و تاریک برایم گشاد شد.
چون بکاروانسرای قلندر و رسیدیم خوشبختانه هنوز قافله یزد حرکت نکرده بود و بمحض ورود بکاروانسرا حاج ملااحمد قاری که مرد معقول و مسنی بود و ریشی سیاه داشت مشغول جمع و جور کردن خورجین ها و بسته های متعدد و بار کردن الاغها بوده ای بسا اگر یک ربع ساعت دیرتر رسیده بودیم و قافله حرکت کرده بود ما از دیدار حاجی ملااحمد و همراهانش محروم میشدیم.
خلاصه بعد از مذاکره و چانه و کم و زیاد کردن قرار شد که بابت کرایه و مخارج شام و نهار که ده روز طول میکشید تا بیزد برسیم ده تومان بدهیم و پس از قطع معامله حاجی دائی مراجعت کرد و منهم از خوشحالی و سرور سر از پا نمیشناختم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *