این همه تاریکی ازکجا آمده است؟
داستان پسرکی دهساله است، که پدر و مادرش در آستانهٔ جدایی قرار گرفتهاند
۹ مرداد ۱۴۰۲، ۲۱:۱۶
«آبنبات چوبی آویزان و هویجهای سرگردان»، داستان پسرکی دهساله است، که پدر و مادرش در آستانهٔ جدایی قرار گرفتهاند. «علیرضا» شخصیت اصلی، که داستان، حول محور جریان زندگی اوست؛ در طول روند داستان، بهدنبال پیدا کردن هویت خودش است. او نمادی از کودکانی است که با نخی نامرئی و نازک به خانواده و زندگی وصل شدهاند، نمادی از کودکان رهاشده و غمگین!
داستان از هشت بخش تشکیل شده است و هر بخش، روایت سادهای از جریانات روزمره را شرح میدهد. بخش اول با عنوان چوب، به وضوح، چالش داستان را برای مخاطب لو میدهد. آنجا که مادر روی صندلی پارک نشسته و مشغول صحبت با تلفن است و برای دور کردن حواس علیرضا از روند گفتوگو، تکه چوبی را پرت میکند تا برای به سرانجام رسانیدن وضعیت خود به قولی او را از سر خود باز کند. تکه چوبی که شکسته شدنش برای علیرضا، نمادی از گم کردن هویت است و برای مادر، صرفاً یک بازی ساده! داستان چوب، به بلاتکلیفی و بیسرانجامی علیرضا اشاره میکند.
«علیرضا کنار یک پلهبرقی خلوت ایستاده بود و به پلهها نگاه میکرد. پلهها دانهدانه بالا میآمدند و میخزیدند زیرآهن و گم میشدند. پلهها کجا میرفتند؟ کجا غیبشان میزد؟ مگر آن زیر، چندتا پله بود که هرچی میآمدند تمام نمیشدند؟ این همه پله را از کجا میآوردند؟ پلههایی که کارشان تمام میشد، کجا میرفتند؟ دیگر به درد نمیخوردند؟» علیرضا، مجموعهای از پرسشها و علامت سؤالهاست. پرسشهایی که بدون پاسخ ماندهاند، معلق، بینتیجه و سردرگم. کاراکتر منحصربهفردی که گویا در ظاهر، آرام و در حالوهوای خودش است و درکی از وضعیت اکنون ِخانواده ندارد، درحالیکه بهدنبال رسیدن به پاسخی برای پرسشهای بیجواب خود گمگشته و بیثبات شده است.
«بلندگوی فروشگاه گفت: پسربچهٔ کوچک هفتسالهای با موهای سیاه بلند که روی پیشانیاش ریخته گم شده است. خواهشمند است چنانچه اطلاعی از این پسربچه دارید، هرچه سریعتر به نگهبانی فروشگاه اطلاع دهید.» این سردرگم بودن و پیدانبودن هویت در تکتک قسمتهای داستان به چشم میخورد. آبنبات چوبی بیصاحب و آویزانی که دل علیرضا را قیری ویری کرده است. آبنباتی نمادین که علیرضا میخواست صاحبش شود، شاید نمادی از داشتن یک خانواده برای او باشد که علیرضا برای تصاحبش، به یاد حرفهای مادر برای دزدی میافتد. حواسش پی کلاغها و پلیس و بچهای است که آبنبات را جا گذاشته. اما انگار آبنبات با یک نخ نامرئی در هوا ایستاده و به کسی تعلق ندارد، و دوباره این معلق بودن، درست جلوی چشمهای علیرضا متجلی میشود.
«سیدنوید سید علیاکبر» خالق داستان، در صحبتهایش از توجه و تمایلش به داستانهای واقعگرا میگوید. داستان آبنبات چوبی آویزان و هویجهای سرگردان که از آثار مورد علاقه اوست، در پاییز و زمستان 87 و بهار 88 نوشته شده و داستانی روانشناختی و واقعگرایانه است. سیدنوید سید علیاکبر که نوشتن را از هفتسالگی شروع کرده، از آن روز تاکنون بیش از سی کتاب را به چاپ رسانده و به جوایز ادبی بسیاری دست پیدا کرده است.
شخصیتپردازی علیرضا بهخوبی شکل گرفته است و مابقی شخصیتها محو و نامحسوس در داستان حضور دارند. علیرضا در جایی از داستان، تمایلی به دیدن مادرش ندارد و در جایی دیگر، نگران مادر بابت گم شدن خودش است. آنجا که خانه با وجود لامپهای روشن، در تاریکی محض فرو رفته است و دوباره مادری که حواسش به علیرضا نیست. تاریکی، روشن نبودن رابطهٔ علیرضا با مادر است، نبودن نخ کلفتی که علیرضا را به مادر و خانواده پیوند بزند.
داستان همچنین به مسائل و دغدغههای زندگی در دنیای مدرن نیز اشارهای دارد. سرعت زندگی در دنیای مدرن همراه با پیامدهای آن که بیتوجهی و نادیده گرفتن کودکان و حقیقتاً خود روابط آدمهاست، که به وضوح در تمام داستان به چشم میخورد. سیر زمانی داستان از ظهر گرمای تابستان شروع میشود و در سرمای زمستان به پایان میرسد، بیآنکه به بهار برسد. زندگی در دنیای مدرن اینگونه است و دوباره نگاه راوی از چشمان علیرضا به اجتماع. آدمها تندتند در خیابان راه میرفتند، مثل آن روز که مادر علیرضا دست او را در پارک گرفته بود و آنقدر تند راه میرفت که علیرضا عقب افتاده بود. و تصادفِ تلخ یک مادر و کودک که مردم با بیاعتنایی از کنارشان رد میشدند. «علیرضا پرسید: چرا هیچکی نیومد اینها رو ببره؟ بابای علیرضا گفت: آدمها دیگه سرشون شلوغ شده پسر، حوصلهٔ دردسر و این چیزها رو ندارن، هیچی وقت ندارن که بخوان به این چیزها فکر کنن.»
در میانههای داستان، علیرضا با شخصیت خودش روبهرو میشود، کسی که جای او را در سرویس مدرسه گرفته و در کلاس با نام او حاضر میشود. حالا هویت او دستخوش دوگانگی شده و دیگر کسی او را نمیشناسد. هویتی که ابتدا خودش گم میشود و بعد در ادامه مادر را گم میکند و نمیتواند مادر واقعی را از شخص دیگری که در پاساژ بهدنبال خرید است، تشخیص دهد. درنهایت، داستان آخر و پیرنگ باز ماجرا. علیرضا کوچک شده و به اندازهٔ یک دانه برف است. در جایی که همهجا پر از دانههای برف است، علیرضا خودش را آرزو میکند، تا مانند دانههای برف زیاد باشد، خودش را بیآنکه در کشاکش روابط معلق خانواده قرار گرفته باشد، خودش را در کنار نزدیک شدن به رؤیای روشنی از شاد زیستن!
برچسب ها:
مطالب مرتبط
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- تعمیر رطوبت گیر پمپ باد
- دکوراسیون سبک مدرن: توصیه و ایده ها برای خانه شما
- بررسی سه محصول سرمایشی محبوب در فصل گرما
- بهترین تریدهای فارکس: 6 خفنترین تریدر تاریخ فارکس جهان!
- بازی ماکان آریا پارسا در قطب شمال در شعبه زعفرانیه پارس پندار نهاد + ویدیو
- چطور خودمان را برای پروازهای لحظه آخری آماده کنیم؟
- طریقه نصب دستگیره مخفی کابینت هوایی
- چالشهای رزرو هتل در جزایر جنوب کشور
- بهترین برند چرم ایران کدام برند است؟
- روغن صنعتی مایعی جادویی برای افزایش عمر مفید ماشین آلات بیشتر
بیشترین نظر کاربران
معمای ریاست محیط زیست در کابینه رئیسی
بیشترین بازنشر
ستاندن حیات از غزه
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
«بمو» را تکهتکه کردند
3
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
4
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
5
کبوتر نماد مناسبی برای صلح است؟
دیدگاهتان را بنویسید