پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | خانه‌اي كه ايمان را از من گرفت

خانه‌ای که ایمان را از من گرفت





۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۲۲:۴۰

خانه‌ای
که ایمان را از من گرفت

سروان رضا افشارجهانشاهی
معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی شهرستان سیرجان
یکی دوسال بود عقد کرده بودیم با توجه به شرایط بد معیشتی و کم سن و سالی من زیر بار مسئولیتی رفته بودم که کمرم را خم کرده بود ، درمانده شده بودم نمی توانستم خودم را جم و جور کنم و بساط دامادیم را بر پا سازم .
گوشه اتاق نشسته بودم زانوی غم به بغل گرفته بودم و به قاب عکس روی دیوار خیره و به آینده مبهم فکر می کردم آنقدر مشغله ذهنی داشتم که متوجه حضور پدرم به داخل اتاق نشدم دستی به شانه ام زد یک دفعه از جا پریدم لبخندی زد و دستش را دراز کرد گفت بلند شو فکر خیال نکن درست میشه انشاءا… به اتفاق پدرم سری به زمین های کشاورزی زدیم ، پدرم کشاورز بود.
غیراز من و پدرم کسی حضور نداشت و مشغول صحبت های پدر و پسری شدیم . پدرم از مشکلاتم پرسید من هم سفره دلم را برایش باز کردم، گرچه او خودش همه اینها را می دانست اما به روی خود نمی آورد که غرورم نشکند و سرخورده نشوم اما تا آن روز مرا اینگونه محزون ندیده بود و از این رو تصمیم گرفت کمکم کند تا دستم را به طرف هر کس نا کسی در از نکنم.
بعد از کلی درد و دل پدرم پیشنهادی به من کرد که ای کاش هیچ وقت نمی کرد ،کاش آن روز مرا با این حال نمی دید ، کاش آن روز بغضم نمی ترکید و از مشکلاتم حرفی نمی زدم شاید پدرم زنده بود منم روبه روی شما با دست پای زنجیر شده نبودم. آن روز پدرم از من خواست که کمر همت ببندم و با کمک مالی او طبقه ای بروری منزلش بنا کنم و خیالم را از بابت سکونت بعد از مراسم دامادی راحت کند.
البته شروطی هم داشت که تازمانی مجاز به استفاده از این واحد باشم که تمام تلاشم را برای تهیه یک ساختمان در خور و شان منزلت بکار گیرم و اینکه حق را برای برادران کوچک تر خودت هم قائل باشی .
من قبول کردم آخه اوایل زندگی بود من از تمکن مالی خوبی بر خوردار نبودم هزینه اش را پدرم تقبل می کرد و دیگر دغدغه خانه اجاره ای پیش رهن خانه را نداشتم می توانستم دامادیم را آبرومند برگزار کنم و دو سه ساله خودم را جم وجور کنم سیاه روزی من از از زمانی شروع شد که من در خانه مستقر شده بودم چند سالی از زندگی مشترکمان می گذشت بنده صاحب فرزند شده بودم.
همه می دانیم پدرو مادر در اویل زندگی بخصوص بعد از تولد اولین فرزند بسیار وابسته و دلبسته فرزندانشان هستند و هر عیب فرزند خویش را حسن می دانند من وهمسرم از این قائله مستثنی نبودیم .و از اعتراض نسبت به فرزندم بسیار آزرده خاطر می شدیم .
از آن طرف پدرم اخلاق به خصوصی داشت پدر سالاری شدید در خانه ما حکم فرما بود .اما به خانه و خانواده توجه خاصی داشت مقید به قانون خودش بود، آدم خوب و درست کاری بود اما یک دنده و لجباز.
اگر بر سر دنده لج می افتاد دیگر قادربه متقاعد کردنش نبودیم همین لجبازی پدرم و عشق به فرزند کار دست من و همسرم داد.
یک روز پسرم هوس توپ بازی زد به سرش با توپ خود به در دیوار می کوبید که اعتراض پدر و مادرم را به دنبال داشت من هم از پدر و مادر دلخور می شدم که فرزند مرا دوست ندارند و به او خرده می گیرند.این بگو مگو ها باعث پا درمیانی و ورود همسرم در این بحث ها شد کدورت ها یک به یک پشت سر هم آغاز شد تا آنجا که پدر به ستوه آمده بود و مارا از خانه بیرون کرد .
آن روز پیش همسر و فرزندم شرمنده و دلشکسته شدم . مجبور به ترک آن خانه ورفتن به اتاق کوچک خانه مادرهمسرم شدم به نوعی داماد سرخانه.از لحاظ روانی در شرایط سخت و و یژه ای بودم مدت سه ماه گذشت تا اینکه سرکوفت های همسر و خانواده وی شروع شد ، که تو بی عرضه هستی آن خانه حق تو بود کلی بابتش خون دل خوردی چه هاااا و چه هاااا نقل محافل هرروز شان بود. مرا ناخواسته تحریک می کردند شرایط بد اقتصادی و سابقه حمل مواد مخدر که به زندان رفته بودم را به رخم می کشیدند.
خود را در مانده دیدم و تلافی گرفتن انتقام در سر می پروراندم و حس انتقام هر لحظه در وجودم شعله ور می شد.
در یک شب سرد زمستانی ، مهتاب تا وسط آسمان با لا آمده بود و بر پهنای زمین خود نمایی می کرد با وجود آن همه سرما آتش خشم، وجودم را شعله ور می ساخت و از فرط خشم عرق کرده بودم می دانستم آن شب پدرم به آبیاری درون باغش مشغول است و فرصت را غنیمت دانستم خواستم کار را یکسره کنم.
می خواستم از خلوتی و تاریکی شب استفاده کنم و انتقام آن همه توهین و تحقیر را یکجا بگیرم، معطل نکردم به سمت باغ پدرم رفتم، چاقوی از قبل برای کشتنش درون جیبم گذاشته بودم، بیلی را بالای وانت انداختم تا طیبعی جلوه کند که من قصد رفتن به سر زمین های کشاورزی خودم را دارم .
در میان راه پشیمان شدم و تصمیم گرفتم تا با پدرم صحبت کنم تا به این اختلاف برای همیشه پایان دهم چند کلمه صحبت نکرده بودیم که بحث بالا گرفت با بیلی که در دست داشتم ضرباتی را به او وارد ساختم، تا آن لحظه از وجود برادر کوچک ترم اطلاعی نداشتم آن در اتاقک داخل باغ بود. سر و صدایمان که بالا رفت کنجکاو شده بود از پشت درختان نظاره گر مشاجره من و پدرم بود تمام شرایط مهیا بود پدر خونین مال بر کف زمین افتاد. به سمت ماشین رفتم چاقو را از جیب پالتو که روی صندلی افتاده بود برداشتم و ضرباتی را پی در پی به پیکر پدرم فرود آوردم.
جسدش را به عقب وانت بردم خواستم که منتقلش کنم ناگهان متوجه حرکتی پشت درختان شدم برادر کوچک ترم بود تا متوجه شد از حضورش آگاهم پا به فرار گذاشت و به سمت آبادی گریخت .از دست من هم کاری ساخته نبود .سوار بر ماشین، آواره دشت و بیابان شدم نمی دانستم چه بکنم از کرده خود پشیمان شدم افسوس که دیگر پشیمانی سودی نداشت.
خواستم خودم و جسد را سر به نیست کنم که، چهره معصوم فرزند م مقابل چشمانم مجسم شد به خانه زنگ زدم همسرم هم از جریان مطلع بود برادرم بلا فاصله بعد از مشاهد مشاجره و قتل پدرم به دست من با مامورین تماس گرفته بود. همسرم و مامورین نیروی انتظامی مرا مجاب کردند که خودم را تحویل دهم و کار احمقانه دیگری نکنم. ساعاتی بعد خودم را با جسد بی جان پدرم به کلاتنری معرفی نمودم و اینک معرف حضور شما هستم.نظریه کارشناسی:
خشونت به عنوان رفتاری که متاسفانه رواج دارد دلایل متعددی دارد مهم ترین عامل خشونت ناکامی است . خشو نت موجب تخلیه انرژی فرد می شود و با تکراربه صورت یک عادت در می آید و فرد به طور دائم به خشونت متوسل می شودعوامل متعددی در ارتکاب این قتل نقش داشته از جمله عوامل فردی، خانوادگی و اجتماعی در خصوص عوامل فردی: خصوصیات و ویژگی های فرد قاتل که وی سطح آگاهی کمی نسبت به قوانین و احقاق حقوق خود داشته و همچنین مورد ظلم واقع شدن که به نوعی تلاش داشته تا این مظلو میت را جبران نماییدو همچنین ضعیف بودن کنترل هیجان و عواطف در وی ، اختلال شخصییت ضد اجتماعی، فقدان توانایی حل مسئله قاتل ذکر نمود.در خصوص عوامل خانوادگی شیوه تربیتی نامناسب والدین و آشفتگی خانواده قاتل و همچنین در گیر بودن والدین و دیگر اعضایی خانواده با قاتل و عوامل اجتماعی بیکاری قاتل را ذکر نمود.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *