پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | کرمان بر پشت اسب

کرمان بر پشت اسب





۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰:۵۴

کرمان بر پشت اسب
بخش 40
سفرنامه«سراسر ایران بر پشت اسب» نوشته الا سایکس خواهر «سرپرسی سایکس» است. ترجمه این سفرنامه محمد علی مختاری اردکانی است، الا به همراه برادرش به جهانگردی پرداخت و اوقات زیادی را در ایران گذراند. یکی از مقاصد این سفر کرمان بود و صفحات قابل ملاحظه ای از این سفرنامه به کرمان گزیده ای از اختصاص یافته است. صفحه کرمون خلاصه این بخش را با عنوان «کرمان بر پشت اسب» به صورت دنباله دار به شما علاقه مندان تقدیم می کند؛
در لاله زار، آب آشامیدنی ما از جویبار کوچکی تأمین می شد که از برف که به صورت گلوله های بزرگی در روی کوه های برهنه و قرار داشت، چکه چکه می ریخت و خواص معمول آب برف را داشت که ایرانیان می دانند. چیز زیبایی نزدیک اردو نبود که ترسیم کنم و از آن جایی که سنگ های بی شماری کاملاً زمین را پوشانده بود، هر نوع امکان سواری را از میان برده بود. اسب ها را به دهکده لاله زار پس فرستادیم. برادر من عادت داشت سر آفتاب برخیزد و تا ده، دوازده ساعت بعد برنمی گشت و همیشه کاملاً خسته می آمد. خیلی دلم می خواست گاهی در شکار او را همراهی کنم؛ اما چنان هر وقت از کوه بالا می رفتم نفس نفس می زدم و احساس عجیب خفگی به من دست می داد که مجبور می شدم از خیر آن بگذرم. هوا از قرار معلوم بیش از حد فرحبخش بود. برادرم سه یا چهار قوچ کوهی بعد از یک هفته کار سخت شکار کرد که افزوده بسیار مغتنمی به آذوقه ما بود که دوستش رستم خان رابری با هدایای پنیر، گیلاس، آلوی نارس، غوره، بره و خوشمزه ترین عسل تکمیل کرد.
هاشم و شاه سوار با این راز با هیجان زیاد نزد من آمدند و گفتند که احتمالاً رفتار بارجی موجب بدنامی کنسولگری در شهر خواهد شد. خدمه ایرانی ترس شدیدی از هر نوع پخش گزارش های سوء درباره خود و ارباب های خود داشتند. در ضمن خبر آمد که فرد مورد بحث جیم شده است و به سوی کرمان دور دست راه افتاده است و گرچه اول حرف خبرآور را باور نکردم با وجود این وقتی از چادرم بیرون آمدم، هیکل کوچولوی شادپوش بارجی را از فاصله ای در ته دره دیدم. به همه فریادها گوش کری داد و از بازگشت با یکی از قاطرچی ها که به دنبال او فرستاده بودم امتناع کرد و وقتی کاملاً از دید پنهان شد ترس برم داشت. اما یکی دو تا از خدمه سوار بر قاطر موفق شدند. خدمتکار خطاکار را به من باز گرداند که وقتی از او در مورد علت فرارش سؤال شد مثل فرد پدرمرده گریست و با هیجان گفت که به گردش کوچولوی عصرگاهی می رفته است. بعد از این، روزها در جوی آب لباس می شست و چنان عاشق این کار بود که توجهی به وصله کردن و رفوگری که به او می سپردم، نداشت. روز دیگر اردو را بدون حسرت ترک کردیم. چون صبحی چنان مرطوب و خنک بود که وقتی صبحانه می خوردیم، زیر شولای بزرگی کز کرده بودیم و در ضمن می بایست عینک آبی بزنیم تا چشمانمان را از تابش خیره کننده آفتاب حفظ کنیم. ابوطالب آشپزمان یک نقاب عظیم از کاغذ روزنامه برای خودنمایی درست کرده بود که از زیر شب کلاه نمدی اش بیرون می زد و قیافه مضحکی به او می داد. سیدابوطالب در میان کوه ها به حساب خود طبابت می کرد. یک زن بیچاره که چشمش خراب بود با مالیدن مقداری واکس کفش پلک متورمش را مداوا کرد و زنک به خاطر مراقبت ماهرانه اش! یک بزغاله به رسم حق ویزیت به او هدیه کرد.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *