پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | قدم زدن خواجه در شهر

قدم زدن خواجه در شهر





۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰:۳۳

قدم زدن خواجه در شهر

هنوز ساعت ۸ صبح نشده بود، که با صدای آره و تیشه داد و هوار کارگران همسایه بیدار شدم. گویا جاسم بد آجر می‌پراند و اوستای جاسم هم با لهجه‌ی شیرینی از پدربزرگ او شروع کرده بود و تا به خود جاسم برسد حداقل سه صفحه‌ی پشت و رو مطالب گهرباری را درباره‌ی خاندان نامبرده متذکر می‌شد. من هم که دیدم صبحی که به این خوبی و به این شادی آغاز بشود را باید در راه نگاه به زوایای نه چندان پنهان شهر صرف کرد، صبحانه را خورده و نخورده به راه افتادم تا صرفا نگاهی به در و دیوار “دل عالم بیاندازم”. در کوچه‌ی ما که طبیعتا جاسم و اوستا امپراطوری می‌کنند و نوای خوش ایشان گوش نواز و روح پرور است، پس از کوچه می‌گذرم تا به خیابان برسم، یکی از نکات زیبای این خیابان این است که اگر طبیبی بگوید دیدن برگ سبز برای چشم‌های شما خوب است باید هرچه سریعتر از این خیابان اسباب کشی کنید که اگر ناسا در ماه و مریخ نشانه‌های حیات پیدا کرده ما هم در این خیابان برگ سبزی رویت کرده‌ایم البته از حق نگذریم چند درختی درست وسط جوی آب سبز شده‌اند که هنوز کسی به نیت “هرس کردن” و یا “دیده شدن تابلوی مغازه” به جان اینها نیافتاده و الحمدالله هرچند به سختی اما نفسی می‌کشند.
هنوز درگیر درخت و سبزی بودم که موتور سواری فریاد کشان از کنارم رد شد و گفت: کجایی یارو؟ تو هپروتی؟ پیاده‌رو مگه جای ایستادن است؟
دریافتم که ای دل غافل اینجا محل کسب است نه پاتوق دوستان و دوباره به راه افتادم مبادا ایجاد خللی درعبور و مرور موتورسواران جان بر کف بکنم.
در خیابان ما قوانین زیبایی حکم‌فرما است که یکی از مهم‌ترین آنها این است:
حق با همان کسی است که نمی‌ایستد.
حالا هیچ فرقی نمی‌کند که از کدام جهت و به کجا و اصلا با آمبولانس و یا دوچرخه مشغول گذشتن از خیابان ما باشید مهم این است که حق با شماست مشروط به این که حتی نیش ترمزی نزنید و آنکه می‌خواهد مثلا از بریدگی دور بزند باید آنقدر صبر کند تا مظلومی یا خوش اخلاقی به تورش بخورد و او بتواند دور بزند.
قانون بعدی مهم‌تر هم هست:
بیچاره کسی که بوق ندارد/ از رنج و تعب رمق ندارد
اگر عابر پیاده‌ای قصد عبور از خیابان ما را داشته باشد رانندگان ما در عملی خود جوش و در تقسیم‌کاری ماهرانه ابتدا پای خویش را روی گاز فشار می‌دهند مبادا که از جلوی ایشان عبور کند و سپس هم چنان بوقی می‌زنند که خودش مسیرش را عوض کند و دربیابد که : ای عابر خیابان خورشید نه جولانگه توست/عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری
با خودم گفتم ای کاش کر بودم و این‌همه سر و صدای ناهنجار را نمی‌شنیدم که فکر بکری به سرم زد هدفون به گوش خویشتن چپاندم و صدای موسیقی به عرش بردم تا از همه‌ی بوق‌ها و فریادهای سبزی فروش و خریدار نیکل کهنه آزاد گردم،‌ غافل از اینکه با ضعیف شدن یک حس حسی دیگر قدرت می‌گیرد.
چشمم روشن شد به جمال ساختمان‌های زیبا و دوست‌داشتنی شهرم،‌ جای بسی تشکر و قدردانی است الحمد‌الله کرمان هرچه ندارد خانه‌ی خالی بسیار دارد(‌منظورم خانه‌هایی است که دوستان ساخته‌اند اما به واسطه‌ی قیمت بالا و اوضاع خراب خلق دست‌نخورده مانده‌اند و کسی در آنها سکنی نگزیده) خلاصه از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود! به هر سمتی که نگاه می‌کردم غول‌هایی نخراشیده و بد رنگ قد علم کرده بودند و گویی بچه‌ی تنبلی مشغول نقاشی باشد همه‌ی این غول‌ها فقط از یک سمت رنگ و لعابی داشتند، به لطف و آلومینیوم و سنگ و آجر خیابان را بیشتر شبیه به لحاف چهل تکه‌ی کهنه‌ای در آورده‌بودند که هر گوشه‌اش سازی برای خود می‌زد و هارمونی و زیبایی شهر و چشم نوازی را تبدیل به جکی بی‌مزه کرده بود.
از شیرین‌کاری‌های بساز و بندازهای محترم که بگذریم تازه به نیمه‌کاره‌ها می‌رسیم سیخ و آهن و اسکلت فلزی است که از هر گوشه‌ای سر به فلک کشیده و چنان هم صحنه‌های چشم‌نواز و زیبایی را فراهم می‌کند که بیننده با خود بگوید: ای کاش مرا نظر نبودی چون حظ نظر برابرم نیست.
دیدم دارم یکی یکی حس‌ها را مرخص می‌کنم گفتم روی همین نیمکت از مبلمان شهری می‌نشینم و لحظه‌ای چشم روی هم می‌گذارم تا به خود مسلط بشوم و با اعتماد به نفس بیشتری باقی شهر را نظاره کنم، هنوز چشم‌هایم را نبسته بودم که حس بعدی دست به کار شد بوی دود و زباله در هم افتاده بود و از اگزوز ماشین‌تا بینی من بی‌محابا پیش‌روی می‌کردند( البته هر از چندی هم بوهای خدر کننده‌ای می‌آمد که بالاخره وصف‌العیش نصف‌العیش اما اینجا از عیش چیزی نمی‌گویم که خودش ماجرای دیگری است) خلاصه با حواس پنج‌گانه دست به گریبان‌بودم که احساس کردم کسی شانه‌ام را تکان می‌دهد،‌چشم باز کردم و هدفون از گوش خارج نمودم که دیدم جوان رعنایی است سیاه‌پوش و سبزه رو با کاپشنی خلبانی و شلواری مملو از جیب،‌ وی گفت: دایی خلافت چیه؟ عرض کردم قدمی می‌زنم و وی افزود: ببین اینا قرص‌توشونه می‌زنی اینجوری می‌افتی ور هور و ماهور گفتن بیا پیش خودم می‌سازمت هم طبیعیه هم خوبه.
دریافتم که اگر زمانی بیشتری را روی مبلمان شهری سر کنم به یکی از طرفداران محیط زیست و مدافعان پرو پا قرص طبیعت بدل می‌شوم که با در آمد ما همخوانی آنچنانی ندارد در نتیجه عذر خواهان از ساقی سیمین ساق دور شدم که کودک کاری یخ کرده و کثیف و کتک‌خورده دو دست خویشتن دور پاهایم حلقه کرد و گفت: عمو برام ناهار می‌خری؟
حس عمو شدگی بر من غالب شد و ناگهان به یاد عموهایم افتادم و گفتم: برو پیش پدرت که هم چهره‌ی شهر را زشت کرده‌ای و هم گرسنگی‌ات وجدان مارا بیدار می‌کند که ادبیات فخیم‌مان به کار هیچ‌کس نیامده و نمی‌آید. من و کودک همزمان حال‌هایمان دگر شد و جامه دریدیم و او به سوی آلونکی در حاشیه شهر و من به سوی ساختمان نیمه‌کاره‌ای در خورشید روان شدم تا او پدرش را بجوید و من هم از اوستا درس بگیرم که دقیقا باید پدر جاسم و جاسم‌ها را چه خطاب کنم که با من هرچه کرد آن آشنا کرد(وگرنه شهرداری و دیگر ارگان‌ها جز زیبا سازی و لطف و خدمت که کاری بلد نیستند)

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *