پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | کرمان بر پشت اسب

کرمان بر پشت اسب





۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۹:۵۵

کرمان بر پشت اسب

بخش 6

سفرنامه«سراسر ایران بر پشت اسب» نوشته الا سایکس خواهر «سرپرسی سایکس» است. ترجمه این سفرنامه محمد علی مختاری اردکانی است، الا به همراه برادرش به جهانگردی پرداخت و اوقات زیادی را در ایران گذراند. یکی از مقاصد این سفر کرمان بود و صفحات قابل ملاحظه ای از این سفرنامه به کرمان گزیده ای از  اختصاص یافته است. صفحه کرمون خلاصه با عنوان «کرمان بر پشت اسب» به صورت دنباله دار به شما علاقه مندان تقدیم می کند؛

کوتوله ای با چهره شاد و شنگول و زیرک و ریش سفید سروکله اش پیدا شد که با پیراهن قدک و کلاه نمدی کهنه عین جن کوتوله های آلمانی بود که کتاب های مصور قصه پریان کودکی من، مرا با آن ها آشنا کرده بود. قدش بیش از یک بچه شش یا هشت ساله نبود؛ اما به من گفت که حدود پنجاه سال دارد و با کبکبه و دبدبه با او شوخی می کردند و از قرار معلوم او را دلقک ارباب می دانستند.

زنان به فواصل به ما سرک می کشیدند و پیرمرد که دید چشمم به نوزادی که در بغل یکی از آن ها بود خیره شده، از پنجره بیرون پرید و نوه دختری کوچولویش را به ما نشان داد. ناز کوچولو گلگون بود و شاد می خندید؛ اما سرنوشت او در مقابل نوزاد ایرانی سرنوشت رشک انگیزی نبود. چون کل بدن بچه را درچیت قرمز، محکم قنداق کرده بودند و بازوهایش را به بغل بسته بودند. گرچه دست هایش آزاد بود. یک کلاه مخمل گلدوزی شده سرش بود و یک چین گنده مشمش (وال) دورگردنش که عجیب ترین لباس هایی بود که دیده بودم یک مادر به فرزند خود بپوشاند. پدربزرگ خیلی به نوه خود می بالید؛ اما پدر بی حالش کوچکترین علاقه ای به او نشان نداد. علیه رسم قندان کردن بچه ها صبحت کرد، که او خودش هم این کار را احمقانه می داند؛ اما زن ها این طور می خواهند. وقتی با میزبان مهربان خود خداحافظی کردیم همه اهالی ده جمع شده بودند تا ما را بدرقه کنند. طبل یا دهل می زدند و محمدخان مسن مهمان نواز یکی دو کیلومتر ما را بدرقه کرد و قول داد فردا خواهد آمد تا ما را دوباره ببیند.

سرزمین موج داری بین ما و بهرام آباد بود. نزدیک شهر شدیم. کشت و کار زیادی دیدیم که در پایین دشت قرار دارد. با اندکی یاس و ترس دریافتیم که هنوز از دست سیل خلاص نشده ایم. چون حدود یک و نیم کیلومتر آب در تمام جهات گسترده شده بود و بهرام آباد را با کمربند درخشنده ای احاطه کرده بود و کرت های جوی نورسته را، پوشانده بود که مطمئن بودیم به طرز جبران ناپذیری با چنین غرقه شدن طولانی آسیب خواهند دید.

تعدادی سرباز راه افتادند تا ما را راهنمایی کنند. همان طور که شلپ شلوپ کنان به دروازه شهر نزدیک می شدیم دیدیم که جمعیت زیادی جمع شده بودند تا به کنسول خوش آمد گویند. نگران بودم مبادا اسبم بغلتد و مرا در گل و لای بیندازد که به هیچ وجه ورود آبرومندانه ای به شهر نبود. به هرحال چنین مصیبتی پیش نیامد و وقتی به زمین خشک رسیدیم توانستیم همدردی خود را نثار شرایط مصیبت بار شهر کنیم که نصف خانه ها در باران های اخیر خراب شده بود و کاهگل چیزی جز مصالح ساختمانی بی کیفیتی برای هوای مرطوبت نیست و کل منطقه ظاهراً در باتلاق قرار داشت. سکنه، محنت های خود را موقتاً به خاطر دیدار ما فراموش کرده بودند و جمعیت، بسیار تماشایی به نظر می رسد. با تمام رنگ های رنگین کمان، شال های سفید برفی در رأس قباهای سبز و آبی و قرمز رنگ آن ها قرار داشت در حالی که پوستین در بعضی جاها بر تأثیر عام می افزود.

 

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *