پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۹ آبان ۱۳۹۵، ۱:۵۸

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی

بخش 18
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
در بین راه، چند بار وسوسه شد که پیش آنها برگردد، اما نه، باید می رفت و با دست پر برمی گشت. مثل ماهی ای بود که برکه کوچک زندگی خود را ترک کرده و می رفت تا به دریا برسد. با این که جاده خاکی بود و اتوبوس با افتادن در هر دست انداز مسافرهایش را بالا و پایین می انداخت، سید بعد از مدتی به خوابی سنگین و بدون رویا فرو رفت.
صبح روز بعد، وقتی چشم باز کرد، خسته و کوفته بود، اتوبوس در حال عبور از یک شهر بود. از تعریف هایی که قبلا شنیده بود، فهمید که به اصفهان رسیده اند. از اصفهان و بناهای تاریخی آن چیزهای زیادی شنیده بود، اما این اولین باری بود که آن همه زیبایی را از نزدیک می دید.
«حال آدمی را داشتم که از دل شبی تاریک به روشنایی صبح پا گذاشته باشد. یک دفعه از تاریخی افتاده بودم به سرزمین نور. در اصفهان بودم. باید باور می کردم که در اصفهان هستم. همان شهری که یک وقت مرحوم حاجی برایم گفته بود. آدم باید در کوچه پس کوچه هایش با احتیاط قدم بردارد. اصفهان کهن، مثل یک کاسه چینی است، کاسه ای پر از نقش و نگار. اگر همین طور بی هوا در آن پا به دویدن بگذاری، چه بسا که این کاسه ترک بردارد و بکشند… اتوبوس، دو- سه ساعتی توقف کرد. بنابراین مثل بقیه مسافرها از اتوبوس پیاده شدم. پیش خودم گفتم در شهر پرسه ای می زنم و برمی گردم سرقرار، غریب و ناآشنا راه افتادم. چند کوچه و خیابان را طی کردم. ناغافل خودم را یکباره در میدان نقش جهان اصفهان یافتم. خدایا چه عظمتی، چه شکوهی!…»
سیدچنان محو تماشای گنبدها و طاق های فیروزه ای رنگ بناها شده بود که متوجه گذشت زمان نبود. «نفهمیدم زمان چگونه گذشت. ظهر شد، عصر آمد، یک وقت به خودم آمدم که دیدم آفتاب از میدان نقش جهان رفته است. هراسان و شتاب زده خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم. اتوبوس رفته بود، نزدیکی های ظهر رفته بود. خیلی وحشت کردم. ترسیدم، یک نوجوان غریب در شهری ناآشنا چه خاکی برسر کند/ شب را در حیاط همان گاراژ فرسوده که قرارگاه اتوبوس‌ها بود به صبح رساندم. صبح با اتوبوسی دیگر از اصفهان به طرف تهران راهی شدم.»
سیدعلی اکبر با نشانی ای که داشت، منزل آقا عبدالحسین صنعتی را پیدا کرد و بعد از چند روز، با هم راه افتادند به طرف مدرسه استاد کمال الملک، تا سید در آن جا ثبت نام کند، اما وقتی به مدرسه رسیدند، شنید که استاد کمال الملک دو سال است از مدرسه رفته و در حسین آباد نیشابور زندگی می کند. پاهای سید سست شد و چیزی نمانده بود که گریه اش بگیرد. بچه های مدرسه می گفتند: «دیگر آن پدر مهربان نیست که هر ظهر و شام برسرسفره پهن شده در میان کلاس بنشیند و بچه ها را یکی یکی صدا کند و نان و آبگوشت سر سفره را میان آنان تقسیم کند.»

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *