سایت خبری پیام ما آنلاین | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۴ آبان ۱۳۹۵، ۰:۵۱

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 17
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
فردای آن روز، حاجی او را خواست و در حالی که نگاه معنی دار خود را به چشم هایش دوخته بود، دست در جیب کرد. اول نامه را جلوی او گذاشت و بعد گفت:
«این ده تومان را به تو قرض می دهم. به امید خدا وقتی نقاش شدی و کار و بارت سکه شد، ده تومان را به من برگردان»
حاجی با این حرفها می خواست کمی سربه سرسیدعلی اکبر بگذارد، شاید هم می خواست که از گرفتن پول خجالت نکشد.
بعد، خیلی جدی گفت:«سیدعلی اکبر! مبادا این ده تومان را بیهوده خرج کنی. باید از آن به عنوان پشتوانه هزینه زندگی ات در تهران مراقبت کنی».
سیدعلی اکبر در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، نامه و ده تومان را گرفت و با تشکر فراوان از دفتر حاجی بیرون آمد و همه راه را تا خانه یک نفس دوید. می خواست هرچه زودتر این خبر را به بی بی برساند و او را هم خوشحال کند.
بی بی نه تنها خوشحال نشد، بلکه ناراحت هم شد و اخم کرد. او تا آن وقت نقاش بودن پسرش را جدی نگرفته بود، اما حالا که می دید سیدعلی اکبر تصمیم خودش را گرفته، تحمل دوری او برایش بسیار ساخت بود.
«یک هفته ای کار بی بی، گریه و گلایه بود. مرا بی وفا می خواند. می گفت: حالا که بزرگ شده ای و می توانی یاری رسان حال مادرت باشی، قصد ترک مرا داری. این است پاسخ همه زجرها و سختی هایی که به پای تو کشیدم؟…»
هر چه سید برایش دلیل می آورد که :«بی بی! من استعداد نقاشی دارم. می خواهم در تهران از استاد کمال الملک درس بگیرم، در مدرسه اش نقاشی یاد بگیرم». بی بی می گفت: «من از نقاشی و استاد کمال الملک و این جور چیزها سردرنمی آورم، اما خوب می دانم پایت که به تهران رسید، گمراه می شوی.»
بی بی، تنها نگران سید نبود، نگران خودش هم بود. او در زندگی غیر از علی اکبرش کسی را نداشت. اگر چند ساعت او را نمی دید، دلواپس و دلتنگ می شد. سید وقتی دید بی بی با هیچ دلیلی راضی به رفتن او نیست، دست به دامان حاجی شد.
«عاقبت مرحوم حاجی پا در میانی کرد. بی بی را خواست و برای او دو – سه ساعتی حرف زد. بی بی را نصیحت کرد که دست از لجاجت بردارد؛ بگذارد پسرش به تهران برود، نقاشی تعلیم ببیند و برای خودش در جامعه صاحب نام و عنوانی شود. بی بی که برای حاجی احترام بسیاری قائل بود، ناچار نصحیت های او را قبول کرد و با همه بی میلی، به رفتن من رضایت داد.»
بی بی نمی توانست روی حرف حاجی، حرفی بزند. چند روز بعد در حالی که صورتش از اشک خیس خیس بود، با سیدخداحافظی کرد و کاسه ای آب پشت سرش پاشید. اتوبوس هنوز از کرمان بیرون نرفته بود که بغض علی اکبر هم ترکیدف برای او هم خداحافظی با بی بی و بچه های یتیم خانه و خاطره های شیرین کودکی، کارآسانی نبود.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *