پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۲۱:۲۰

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 14
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
نگاهش را به زمین دوخته بود و تند و تند حرف می زد. برای مدیر و معلم ها تعریف کرد که پدرش را مرض طاعون کشته و او دوست دارد در نقاشی هایش هیولای طاعون را به بند بکشد و از او انتقام بگیرد؛ هیولایی که او را یتیم کرده بود. علی اکبر مثل ظرف آبی که بجوشد وسربرود، بعد از گفتن حرفهای دلش کمی آرام شد. دفتر مدرسه درسکوتی سنگین فرو رفته بود. هیچ کس حرف نمی زد. مدیر، ناظم، معلم ها، همه سرشان را پایین انداخته بودند. معلم کلاس که همه این چیزها را تقصیر خودش می دانست، بیشتر از همه احساس شرمندگی می کرد و درخودش فرو رفته بود. مدتی بعد، هق هق گریه ای سکوت سنگین اتاق را شکست، درست مثل نم نم بارانی که به پنجره ها بکوبد و سکوت شب را بشکند. حاجی بود که دستمالش را جلوی صورتش گرفته بود و می گریست. از آن روز به بعد، مدیر و ناظم و معلم ها با نقاش جوان مهربان شدند. دیگر کسی با خشم نقاشی های او را از دستش نمی قاپید و به او چپ چپ نگاه نمی کرد. علی اکبر کم کم در مدرسه به عنوان نقاشی جوان و با استعداد شناخته شد و همه به او احترام می گذاشتند. مدیر هم برای جبران بدرفتاری آن روز، نقاشی «هیولای طاعون و چهره اسیر در جنگال هیولا» را که در واقع چهره پدرعلی اکبر بود، به دیوار دفتر مدرسه نصب کرد. گاهی در زنگ های تفریح، معلم ها مقابل نقاشی می ایستادند و درباره آن نظر می دادند. حالا خیلی از کسانی که زمانی یتیم بودن او را به رخش می کشیدند، تنها آرزویشان این بود که کاش به جای علی اکبر بودند و مثل او «نقاش» مدرسه می شدند.
«همان سال، چند روزی مانده به رسیدن سال نو، به فکر افتادم برای قدردانی از محبت ها و حمایت های بی حد و اندازه مرحوم حاجی، به عنوان هدیه نوروزی یک نقاشی زیبا برای او بکشم. هر سال موقع تحویل سال، با بچه های یتیم خانه می رفتیم خدمت مرحوم حاجی، سال نو را تبریک می گفتیم. او هم به هرکدام از ما یک قران عیدی می داد. ظهر هم ناهار در خدمتش می ماندیم و بعد به یتیم خانه برمی گشتیم. اما من دلم نمی خواست مثل خیلی از بچه ها دست خالی پیش حاجی بروم. خیال و غرور کودکانه من، مرا واداشت که به عنوان یک «نقاش» تصویری زیبا بکشم و به مرحوم حاجی هدیه کنم. یک هفته مانده به تحویل سال، نشستم و شروع کردم به نقاشی. دو دست در حال تعارف کشیدم که چند شاخه گل سرخ در میان داشتند. تا جایی که می توانستم روی ظرافت انگشت ها و لطافت گلبرگ ها دقت کردم. وقتی کارم تمام شد، ساعتی به آن خیره شده بودم و احساس می کردم گل نقاشیم هیچ تفاوتی با گل های تازه چیده شده از گلستانی پر گل ندارد».
اما علی اکبر هنوز احساس می کرد، نقاشی اش کامل نشده است. ایراد گل سرخ او این بود که رنگ نداشت. تا آن روز، همه نقاشی هایش را با مداد سیاه کشیده بود و مداد رنگی برای رنگ کردن آنها نداشت. عاقبت بعد از ساعت ها فکری به خاطرش رسید. به یاد درخت گل سرخ گوشه باغچه افتاد.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *