پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی

چهره درخشان سید علی اکبر صنعتی





۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۱:۵۳

چهره درخشان
سید علی اکبر صنعتی
بخش 11
پرورشگاه صنعتی کرمان که به همت حاج اکبر صنعتی در سال 1295 تاسیس شده، بزرگانی را در دامان خود پرورده است. یکی از این بزرگان«سیدعلی اکبر صنعتی» است. سید علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف ایران است. کتاب«چهره های درخشان» نوشته حبیب یوسف زاده به روایت زندگی این هنرمند شهیر پرداخته است؛
بچه ها اسم سیدعلی اکبر را گذاشته بودند «سیدعلی اکبر نقاش» و او که از این لقب خیلی خوشحال و راضی بود، هر روز در اوقات بیکاری، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان نقاشی می کشید. گاهی تک درخت پشت دیوار یتیم خانه را می کشید، گاهی کبوتران نشسته بر بام یتیم خانه را و گاهی هم گل های لاله عباسی توی حیاط را.
تابستان آن سال، حاجی تصمیم گرفت، با شروع سال تحصیلی بچه ها را به مدرسه بفرستد، اما علی اکبر و خیلی از بچه های یتیم خانه برای رفتن به مدرسه یک مشکل داشتند و آن هم نداشتن نام خانوادگی بود. به خاطر همین، روزی حاجی مأموران ثبت احوال را به یتیم خانه دعوت کرد و از آنان خواست تا نام خانوادگی خودش- صنعتی را در شناسنامه بچه ها و از جمله علی اکبر، ثبت کنند. «آن روز در زندگی من روزی فراموش نشدنی بود، روزی که من سیدعلی اکبرصنعتی نام گرفتم. تصادف روزگار را ببینید! من هم نام آن مرد بزرگ، یعنی حاج علی اکبر صنعتی شدم، اما او کجا و من کجا!» با شروع سال تحصیلی، حاجی همه بچه ها را به مدرسه ای در نزدیکی یتیم خانه فرستاد. او خیلی به با سواد شدن بچه ها علاقه داشت. هدفش تنها نان و آذوقه دادن و سیرکردن شکم بچه ها نبود. می خواست بچه ها چیز یاد بگیرند و برای جامعه خودشان آدم های مفیدی شوند. در مدرسه، بچه ها باید همه هوش و حواس خودشان را به درس و مشق می سپردند. بنابراین، برخلاف محیط آزاد یتیم خانه، علی اکبر فرصت چندانی برای نقاشی کردن نداشت. گاهی هم که دور از نگاه معلم نقاشی می کرد، خیلی زود لو می رفت و از کلاس اخراج می شد. مدتی بعد، همه در مدرسه او را به عنوان دانش آموزی بازیگوش و سر به هوا می شناختند. «اغلب مرا به دفتر مدرسه می بردند. مدیر مدرسه پند و اندرز می داد که دست از نقاشی بکشم و به درس و مشق توجه کنم. من هم بارها به مدیر و معلم قول دادم که نقاشی را برای همیشه کنار بگذارم؛ اما فردای آن روز، همه قول و قرارها را به فراموشی می سپردم و جرم سنگین نقاشی کردن را تکرار می کردم. راستی که دست خودم نبود. عاملی پنهان مرا به سوی نقش و نقاشی می کشاند.» سال بعد، مسؤولان مدرسه شدت عمل بیشتری در برابر نافرمانی های علی اکبر به خرج دادند. هر وقت در دست او کاغذی می دیدند که رویش نقاشی کشیده بود، آن را به شکل کلاه شیپوری درست می کردند و روی سرش می گذاشتند و وادارش می کردند که گوشه حیاط مدرسه، دو دست و یک پایش را بالا بگیرد و مدت ها بی حرکت بماند. «مدیر و ناظم مدرسه خیال می کردند با این تنبیه مرا پیش بچه های مدرسه خجالت زده و رسوا می کنند! حال آن که در آن اوقات، من از این که شاگردان مدرسه دورم حلقه می زدند و با دقت به نقاشی ام که روی سرم گذاشته بودند، نگاه می کردند، در خودم احساس غرور و لذت می کردم، راستی که چه فرصت پرغنیمتی بود!» علی اکبر در کار نقاشی خیلی هم تنها نبود. حاجی که قدر استعداد او را می دانست، گاهی به مدرسه می آمد و از مدیر و ناظم و معلم به خاطر بد رفتاری با علی اکبر گلایه می کرد و می گفت که سخت گیری آن ها به صلاح سیدعلی اکبر نقاش نیست. او صاحب استعدادی خدادادی است. باید او را آزاد بگذارند تا استعدادش شکوفا شود؛ اما مسؤولان مدرسه به حرف های حاجی بی اعتنا بودند و مرتب او را به دفتر مدرسه احضار کرده و از علی اکبر شکایت می کردند. البته شاید آن ها زیاد هم تقصیر نداشتند، چون از نقاشی های علی اکبر اصلا سر در نمی آوردند و طرح های او بیش تر خطوط درهم و برهمی بود که فقط کاغذ را سیاه کرده بود و تنها خودش معنی آن ها را می دانست!

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *