پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | گفت و گو با نرگس کلباسی اشتری، موسس و مدیر عامل بنیاد خیریه پِریشان دوست ندارم بمیرم و اثری روی کسی نداشته باشم

گفت و گو با نرگس کلباسی اشتری، موسس و مدیر عامل بنیاد خیریه پِریشان دوست ندارم بمیرم و اثری روی کسی نداشته باشم





۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۲:۴۴

گفت و گو با نرگس کلباسی اشتری، موسس و مدیر عامل بنیاد خیریه پِریشان
دوست ندارم بمیرم و اثری روی کسی نداشته باشم

سپهر سلیمی
نرگس کلباسی اشتری متولد یکم فروردین 1367 خورشیدی در اصفهان است. تا 4 سالگی در اصفهان بوده و بعد از آن به اتفاق خانواده اش به انگلستان رفته، تا 19 سالگی در انگلستان زندگی کرده و سپس تا 21 سالگی در کانادا بوده. نرگس لیسانس مدیریت جهانگردی و فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد. گفت و گوی زیر را که گاه با بغض، اشک و لبخند همراه بود، می خوانیم.
چه چیزی باعث شد از همه جاذبه های زندگی در غرب دل بکنی و به فقیر ترین کشورهای آسیا بیایی؟
پدرمان ما را طوری تربیت کرد که از مادیات دنیا لذت نبریم. با اینکه پدرم استاد دانشگاه بود ولی خیلی متوسط و حتی رو به پایین زندگی می کردیم، همیشه به آدم های فقیر کمک می کرد. من از 12 سالگی سر کار میرفتم و در آن زمان به بچه های مهاجرین زبان انگلیسی یاد می دادم. در زندگی طوری تربیت شدم که برای به دست آوردن هر چیزی زحمت بکشم و اصلاً اینطور نبود که همه چیز به راحتی در اختیار من باشد. حتی زمانی که در انگلستان بودم هیچ وقت فکر نمی کردم در اروپا دارم زندگی می کنم و همیشه دوست داشتم برگردم ایران چون میدونستم زندگی در ایران خیلی ساده تر است.
چه طور شد که به هند آمدی؟
در سریلانکا با یک بچه دو ساله به اسم پِریشان آشنا شدم که نابینا بود، نمی دانم چی داشت که من را جذب کرد. در همین مدت خیلی تغییرات در من ایجاد شد، همه دنیا و زندگی ام شده بود پِریشان. بعد از سریلانکا در جستجوی جایی بودم که از همه جا محروم تر باشد و در اینترنت جستجو کردم و دیدم کودکان زیر 5 سال فقیر هندی بیش از هر جای دنیا در اثر فقر و عدم مراقبت می میرند و این شد که تصمیم گرفتم به هندوستان بیایم.
قبل از اینکه به هند بیایم موهای بلندی داشتم. با دوستانم شرط بندی کردم و گفتم اگر موهایم را کوتاه کنم شما چه قدر می دهید؟ هر کس رقمی گفت و هیچ کس فکر نمی کرد من موهایم را کوتاه کنم. در نهایت مجموع رقم شرط بندی دوستانم به 7500 دلار رسید و من موهایم را از ته تراشیدم و با آن پول به هند آمدم. موهایم را هم به یک موسسه خیریه انگلیسی که برای سرطان کار می کند اهداء کردم.
گفتی دوست داری روزی این کار را در ایران انجام بدهی، خوب چرا از اول به ایران نرفتی؟
راستش احساس می کنم هنوز آماده نیستم که به ایران برم. دفعه اولی که به ایران سفر کردیم 11 ساله بودم که در آن سفر مادرم فوت کرد و دفعه دوم هم که برای سفر رفته بودیم 16 ساله بودم و پدرم فوت کرد و برای همین احساس می کنم اگر دوباره به ایران بروم ممکنه اتفاق بدی بیفته. هنوز از رفتن به ایران هراس دارم.
منابع مالی بنیاد پریشان از کجا تامین میشه ؟
از طریق مردمی که در این 5 سال با من و بنیاد ما آشنا شدند و یا از طریق اینترنت ما را پیدا می کنند. بیشتر این افراد ایرانیانی هستند که در خارج از ایران زندگی می کنند. ما به طور مرتب گزارش عملکرد و گزارش مالی خود را منتشر می کنیم.
ضمن اینکه جا داره از همین این عزیزان تشکر کنم. کسانی که هیچوقت ندیدمشان و یا شاید هیچوقت جایی اسمی از آنها برده نشود ولی همیشه و همه جا حامی بنیاد پِریشان در کمک به محرومان بوده اند.
الگویی در زندگی داشتی؟
پدرم. پدرم به من یاد داد هر چقدر بزرگ باشی، هر چقدر امکانات داشته باشی، هر چقدر تحصیلکرده باشی ولی اگر نتوانی با مردم باشی و با آنها به خوبی ارتباط برقرار کنی هیچی نیستی. پدرم هیچوقت اجازه نمی داد کسی او را دکتر صدا کند، همه باید به اسم کوچک صدایش می کردند.
تا وقتی فوت نکرده بود او را نمی شناختم، نمی دانستم چقدر محبوب هست ولی بعد فهمیدم چقدر پدرم بزرگ بوده. یادم میاد وقتی فوت کرد، سرایدار خانه ما که یک افغانی بود، آمد در خانه و به من گفت: ” پدرت دو سال به من مخفیانه پول می داد تا تونستم خانه ای برای خانواده ام بخرم و پدرت گفته بود حق نداری به کسی بگی ولی من الان به شما میگم تا بدونی”. این در حالی بود که پدرم وقتی از خانه بیرون می رفتیم حتی به اون سرایدار نگاه هم نمی کرد تا مبادا ما به چیزی شک کنیم. (بغض)
وقتی بچه بودم همیشه برایم سوال بود چرا پدر من که استاد دانشگاه است و درآمد خوبی دارد برای من لباس نمی خرد، چرا وسیله نمی خرد، چرا مثل بچه های دیگر تفریح نداریم. بعداً فهمیدم که پدرم پولهایش را صرف فقرا می کرد. به هر کسی که می توانست به هر شکلی کمک می کرد. وقتی مراسم خاکسپاری اش را دیدم، وقتی دیدم چه قدر دانشجویانش برایش گریه می کنند تازه فهمیدم بابای خانه ما چه قدر در بیرون از خانه بزرگ و عزیز بوده.
وقتی کودک بودم و در انگلستان بودیم پدرم یک ماشین کوچک داشت و می دیدم پدرم بچه هایی را سوار ماشین می کند و از مسیری تا مسیری می رساند، همیشه برایم سوال بود که پدرم چرا این کار را می کند. بعداً فهمیدم که آنها بچه های فقیری بودند که پدرم آنها را از مدرسه یا دانشگاه به خانه می رساند پدرم بزرگترین هیرو (ابر قهرمان) من در زندگی بود (بغض)
چه آرزویی داری؟
آرزو دارم وقتی مُردم ، وقتی در این جهان نیستم بدانم زندگی من روی یک نفر یا دو نفر اثر خوب داشت. دوست ندارم بمیرم و اثری روی کسی نداشته باشم. دوست دارم در این دنیا آدم مفیدی باشم. به این نتیجه رسیدم زندگی خیلی کوتاهه. من چون هم مرگ پدر و هم مادرم را در جوانی دیده ام می دانم زندگی خیلی کوتاه است. نمی خواهم هیچ لحظه ای از زندگی ام از بین برود می خواهم از هر لحظه زندگی برای خوب بودن و خوبی کردن استفاده کنم.
اگر این بچه ها را ازت بگیرند چی میشه؟
اگر اینها را از من بگیرند انگار زندگی من را گرفته اند، انگار مرا کشته اند. این بچه ها در زندگی شان خیلی سختی کشیده اند دلم می خواهد تا وقتی من هستم در اطرافشان آدمهای خوب وجود داشته باشد و عشق بگیرند از اطرافشان.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

مطالب مرتبط

نظر کاربران

فریبا

سلام ودرود منرچطور میتونم با خانم کلباسی تماس برقرار کنم..ممنون میشم

محمدهادی

سلام خوبی سرکار خانم کلباسی اشتری،یه جوان ۳۰ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس ۰۹۰۳۳۰۵۲۹۲۸٫ شماره عابربانک ملی(۶۰۳۷۹۹۷۲۱۳۷۹۲۶۶۷ )قربانی هستم.متشکرم الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم

یگانه نوری

سلام من آدرس بنیاد خیریه پریشان رو می خوام. چطوری می تونم پیدا کنم؟ مرسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *