سایت خبری پیام ما آنلاین | یادبود

یادبود





۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۲۱:۳۳

شهید احمد امینی
احمد امینی در شهریور سال 1342 در روستای محمد آباد سفلای رفسنجان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود. او تحصیلات ابتدایی را در روستای لاهیجان به پایان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو یش محمود به رفسنجان آمد. تحصیل او همزمان با اوج گیری انقلاب شد. همزمان با عملیات فتح المبین به جبهه رفت و مجروح بر گشت. از آن پس، عملیاتی نبود که حاج احمد نشانی از آن در بدن نداشته باشد. کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پیچید و همزمان با مرحله دوم عملیات والفجر چهار به فرماندهی یکی از گردان های لشکر 41 ثارالله انتخاب شد . عملیات والفجر هشت نقطه اوج این مرد بزرگ بود. گردان 410 خاتم الا نبیا (ص) به فرماندهی او از اروند رود گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت. گردان غواص موج اول حمله به شمار می رفت. حاج احمد امینی، اولین شهید این گردان بود.
محمود امینی برادر شهید می گوید: من و احمد یک روز به دنیا آمدیم. قبل از این که به مدرسه برویم صبح ها پدرم بیدارمان می کرد و با هم به نماز می ایستادیم. به نماز خواندنمان اهمیت می داد. جایزه تعیین می کرد. تشویق می کرد تا نمازمان راسر وقت بخوانیم. توی روستایمان مدرسه وجود نداشت. مجبور بودیم برویم به روستای لاهیجان. روز اول مهر 1349 را خوب به یاد دارم . پدر صبح زود بیدارمان کرد. چند روز قبل برایمان کت و شلوار آبی خریده بود. مادر آن را به تنمان کرد. دست هم را گرفتیم و راه افتادیم. عده ای دیگر هم بودند که داشتند به سوی لاهیجان می رفتند. اول بار بود که مدرسه را می دیدم. بالای در چیزی نوشته بود آن موقع نمی توانستیم بخوانیم ولی بعد ها که حروف فارسی را یار گرفتیم، خواندیم: دبستان دولتی رجبی لاهیجان .
رفتیم توی حیاط مدرسه. برایم همه چیز غریب بود. من و احمد گوشه ای ایستادیم. همکلاس شدیم و ناظم هر دو ما را نشاند. نیمکت اول کلاس اولین و آخرین سالی بود که در نیمکت اول نشستیم. سال های بعد عقب نشینی کردیم تا این که در نیمکت آخر مستقر شدیم. احمد در دوران دبستان دانش آموز شلوغی بود. این تنها چیزی است که پس از سال ها در ذهنم مانده است: شلوغ، پر تحرک و پر انرژی
در کلاس دوم آن ماجرا اتفاق افتاد. آن روز باد سیاه آمد. آسمان و زمین شده بود عین قیر. چشم چشم را نمی دید. باد تند، خاک و شن به هوا بلند می کرد و تا می خواستی چشم باز کنی و یک قدم برداری، چشمت پر از شن می شد. شیفت بعد از ظهر بودیم. زنگ آخر که خورد، بچه ها ریختند توی کوچه و سرازیر شدند طرف خانه ها. من و احمد ماندیم. باید خیلی راه می رفتیم. تا معلم مان چشمش به ما افتاد آمد جلو و گفت: نمی خواهد بروید بمانید همین جا تا بیایند دنبالتان. تا روستایمان باید از باغ ها می گذشتیم. معلم مان گفت:اینجا پر چاه و قنات است. چشمتان نمی بیند می افتید توی چاه. ماندیم تا یکی بیاید دنبالمان. کم کم هوا تاریک شد. نگران بودیم. می دانستیم پدر و مادر نگران هستند. ساعت هشت شب بود که در زدند. داماد خاله مان بود. آمد تو و گفت:پدر و مادر مان همه جا را دنبال مان گشته اند و آواره باغ ها شده اند. راه افتادیم. دستمان را گرفت و دنبال خود کشید. باد آن چنان شدید بود که ما را از زمین بلند می کرد و اگر قدرت داماد خاله نبود پرت می شدیم این طرف و آن طرف. رسیدیم به ده و دیدیم پدر و مادر چشم به راه هستند. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم .

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *