پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲ شهریور ۱۳۹۵، ۲۳:۰۷

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و بیست هشت
هیچ به فکرم نمی گذشت آن پسرک ساحر نیم وجبی آن کسی که آن طور آن آوازه خوان و موسیقی دان کار کشته را بی صدا کرد چنین شکل و قیافه ای دارد.
پاهایش برهنه و پاچه های شلوار وصله دار کرباسیش کوتاه و بلند بود. پیراهنی کثیف پوشیده و قبای آجیده ای از کرباس های خود رنگ کاشان بدون کمربند در تن داشت. همچنین سیدعلی اکبرصنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف که در این کتاب فصلی به کارهای او اختصاص دارد در سن هفت سالگی که در پرورشگاه صنعتی کرمان از او نگهداری می شد هر موقع مادرش به دیدارش می آمد از او تمنایی نداشت، به جز آنکه ساعتی او را به جلوی دکان نقاشی در قیصریه ابراهیم خان در کرمان ببرد و مادرش نمی دانست طفل بی پدر خردسالش از چه جهت این طور محو تماشای تابلوهای نقاشی می شود.
گاهی از مضمون نامه هایی که از کرمان می رسید این طور برمی آمد که از غیبت طولانی و دوری از خانواده، پدر و مادرم دلتنگی دارند و با این که سفری به کرمان کرده و صاحب اهل و عیال شوم اصرار و تاکید داشتند. عاقبت تصمیم گرفتم در اصفهان با دختری از خانواده دولت آبادی که فامیلی محترم و نجیب و متجدد بودند وصلت نمایم. و برای خشنودی پدر و مادر به اتفاق عروس خانم به کرمان عزیمت کرده و چند ماهی را در خدمت والدین باشیم. چون صحبت از مسافرت کرمان بود و خانه و زندگی در اصفهان نداشتم قرار بر این شد مجلس عقد و عروسی خیلی ساده و بی پیرایش انجام گیرد.
ضمناً برای آن که مسافرتی که در پیش داشتم مثمر ثمری باشد برای پیشرفت آن مقصد و هدف آرزو می کردم سبب شوم که تغییر و تبدیلی در طرز ساعات کار اطفال قالی باف و وضع کارخانجات و اجرت آنان داده شود. حکمی رسمی اما افتخاری به نمایندگی وزارت فوائد عامه در کرمان دریافت کردم.
حجره تجارتی را در اختیار جوانی زرتشتی موسوم به دینیار سروش گذارده عازم اصفهان شدم. چون قبلا هر گونه قراری را با خانواده عروس گذارده بودم کارها را مشکل نگرفتند و در ظرف چند روز مجلس عقد و عروسی انجام یافت و پس از چند روز درشکه ای تا کرمان کرایه کرده و با زن خدمتکاری از اهالی آباده عازم کرمان شدیم. این راه بی آب و آبادی را می شناسیم و سابقاً شرح منازل آن را نوشته ام و خلاصه پس از هفت روز به مزرعه سعادت آباد که در سه فرسخی شهر کرمان واقع شده رسیدیم. درشکه‌چی برای آن که اسب ها خستگی بیاندازند توقف کرد و با سطل آبی که همراه داشت گذشته از آنکه اسب ها را آب داد. مقداری هم آب به چرخ‌های درشکه پاشید. در همان موقع دو نفر عابر پیاده که از کرمان می آمدند به جلو درشکه آمده و برای آن که دست و روی خود بشویند نزدیک جوب آب رفتند. متاسفانه به قدری لباس های این دو نفر ژنده و پاره پاره بود که موجب حیرت و تعجب خانم شد و با نگاهی تاثرآمیز به من نگریسته می خواست بگوید مرا به اینجا آورده ای که چنین مناظری را ببینم؟
خلاصه پس از چند ساعت به شهر کرمان ورود کرده و به در خانه ای که هیچ وقت خاطرات آن در گذشته از نظرم محو نمی شود رسیدیم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *