پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۱۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و نه
[در تهران یک نمایشگاه فرش راه اندازی می شود که صنعتی زاده در آن غرفه دارد … ]
نمی دانم چه شد یک دفعه مانند کسی که عقده های درونی داشته و اکنون آن ها را می خواهد بازگو نماید اشاره به قالیچه های خوش نقش و نگاری که به دیوارها آویخته شده بود کرده گفتم عرایض مختصر بنده راجع به ظلم و تعدی که به اطفال معصوم در کرمان می شود می باشد. این قالیچه هایی را که ثروتمندان زیب و زینت عمارات و خانه های خودشان می نمایند به دست اطفال معصومی بافته می شود که باید صبح قبل از طلوع آفتاب خود را به کارخانه مرطوب و تاریک رسانده و تا غروب آفتاب مشغول بافندگی شوند. این اطفال رنگ آفتاب را نمی بینند. بیشتر در طفولیت افلیج شده و عمرشان زود به سر می رسد. اگر متمولین می دانستند در مقابل این قالی ها هنگامی که بافته می شود چگونه این اطفال اشک می ریزند. دیگر به آن قالی و قالیچه ها نظر نمی کردند. به واسطه فقر عمومی در کرمان والدین این اطفال آن ها را با مبلغ ناچیزی به مدت چند سال به استادان اجیر می دهند. واضح تر عرض کنم آن ها را به این صورت می فروشند و تا زمانی که انگشت های آنان باریک و کوچک است و از لای تارهای کشیده شده قالی ها که مانند تیغ چاقو تیز و برنده است می گذرد باید قالی ببافند. بنده چه عرض کنم از این که چون این انگلشتان اطفال مجروح می شود با چه مشقت و رنجی باید پودها را در تارها ببافند و بعد اگر جانی به سلامت به در بردند همین که به سن و سالی رسیدند چون انگشتان آن ها کلفت شده و دیگر قادر نیستند قالی ببافند دست از جانشان می کشند. از آن به بعد آن بیچارگان بیکار و سرگردان می مانند. کار دیگری هم نیاموخته اند که به آن کار خود را مشغول دارند و اعاشه نمایند.
این عرایض چنان موثر بود که همه حاضرین را متاثر کرد و همان لحظه آقای سردار سپه به میرزا قاسم خان صوراسرافیل که وزیر کشور بود خطاب کرده گفت این آقا فردا می آید در وزارت کشور تمام این مطالب را می گوید و شما یادداشت کرده به حاکم کرمان (سردار معظم) تلگراف کنید که فوراً به کار خانه ها و طرز رفتاری که با اطفال می شود رسیدگی و آن ها را اصلاح نمایند. سپس مرا مخاطب ساخته گفت آن عکسی را که آن جا گذارده ای بیاور ببینم. در این جا باز من متوجه محمدحسن میرزا شدم. از مشاهده آن عکس و چنان رنگ و روی او نیلی شده بود که اگر کرمانی نبودم حتماً دلم کمی با حوالش می سوخت. چون عکس را به جلوی سردار بردم، انگشت را روی پاهای آن عکس گذارده گفت به نقاشی که این تابلو را کشیده بگو پاهای این عکس را که این طور از هم کشیده اصلاح نماید و پاها باید جفت باشد.
این تابلو و این دستورات صریح آن هم با حضور محمدحسن میرزا و هیئت دولت و رجال مملکت نشان می داد که دیگر آخرین روزهای انقراض قجرها شروع شده و این شعر خواجه حافظ مصداق پیدا کرده بود.
«ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش»
« بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»
از این جا دیگر هیئت دولت به غرفه نفت رفتند و در غرفه کرمان و بلوچستان کسی به جز خودم و گماشته باقی نمانده بود. در همین موقع شخصی که او را هم نمی شناختم به نزد من آمده وسر در گوشم گذارد و گفت فرموده اند آن عکس را از آن جا بردارید. پرسیدم کدام عکس را؟ گفت عکس سردار سپه را. در جوابش گفتم برای چه این کار را بکنم؟ گفت برای شما عاقبت تولید درد سر می نماید. مجدداً خوابی را که دیده بودم به خاطرم آمد و با اطمینان خاطر به او گفتم ای برادر اگر بنا هست این کار تولید دردسر نماید هرچه باید بشود شده است. اگر پس از نیم ساعت به حرف شما ترتیب اثر بدهم و آن را بردارم به من چه خواهند گفت. باز او اصرار و ابرام کرد و من از انجام چنین عملی معذرت خواستم. یک ساعت بعد که هیئت دولت از سرکشی به تمام غرفه های ایالات و ولایات فراغت یافته بودند مجدداً از جلوی غرفه کرمان عبورشان افتاد و متوجه آن سردار سپه شدم و مشارالیه با چشمان تیزبینی که داشت متوجه غرفه کرمان و عکسی که شرحش را نوشتم بود و می خواست بداند آیا عکسی را که با آن تفصیل به چشم محمد حسن میرزا و همراهانش کشیده شده بود در جای خودش باقی می بیند یا آن را از آن جا برداشته اند. بدون شک اگر اشتباه کرده و به حرف آن مرد ناشناس عمل کرده بودم گرفتار مواخذه شدید می شدم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *