پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۵۵

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نود و نه
[صنعتی زاده در حجره اش با نامزد خود ملاقات کرد. اما همسایه های مغازه اش که علیه او توطئه چیده بودند آن دو را راهی کمیسری کردند. اما بعد از توضیحات و تذکرات آزاد شدند…]
بعد از این پیش آمد دیگر ملاقات ما مشکل شد و با نوشتن نامه و پیغام توسط واسطه و رابطی که همان خانم مهمان دار ما بود و به نزد (هـ. م) می رفت و می آمد انجام می گرفت. هرچه می خواستم کاری را که در نظر داشتم زودتر انجام گیرد مشکل تر و پیچیده تر می شد روز به روز اختلاف نظر و عقیده ما بیشتر می گردید.
حساب ها درست در نمی آمد. زیرا او پا در یک کفش کرده و پای بست انجام تشریفاتی که می خواست بود به هیچ نوعی حاضر نمی شد تغییر سلیقه دهد. حتی لباسی را که خیاط های ایرانی دوخته اند بپوشد. چندین دفعه آدرس زن خیاط سوییسی را می داد و یادآوری می کرد و اصرار بر اصرار داشت که حتماً به آن خیاط مراجعه کنم و این اختلاف سلیقه از زمین تا آسمان بود. البته با چنین شریکی یک دنده هیچ گاه من نمی توانستم در زندگی شرکت کنم. اما از طرفی دیگر لحظه ای فکرش مرا ترک نمی کرد و حتی شب ها او را به خواب می دیدم و از حواس پرتی در موقع معامله و داد و ستاد اشتباه می کردم و همه حواسم متوجه او بود.
همیشه در این گیرودار بودم که آیا دل به دریا زده و به کسی که دیوانه وار دوست داشته و از عشق او شب و روز می سوزم تسلیم شوم و هرچه باداباد گفته و به میلش رفتار کنم یا آن که مال کار خود را سنجیده و حساب کنم که آیا با این طرز زندگی در آتیه می توانم به زندگانی خود ادامه دهم یا عوایدم به اندازه مخارجی که در آتیه پیدا می شود تکافو می نماید. چه شب ها تا طلوع آفتاب بیدار مانده و با خود در مجادله بودم و چه روزها که با ناراحتی بسیار در سوز و گداز به سر بردم. بارها آن قدر به خودم سرزنش می دادم که چرا از آنچه دل خواهان آن است آن قدر سرباز زده و بی خیال پوچ ترس از آینده از بهترین عملی که تنها شخص خودم مربوط بود آن همه سرباز زده و انداز ورانداز نمایم. اما مثل آن که درمقابل هجوم این خیالات نفسانی یک نفر دیگر که نمی دانم نام او را چه بگذارم به من نهیب می زد که باید از هوای نفس بپرهیزم و بارها به من الهام می کرد که اگر توانستی از آن چه این قسم تو را زبون و اسیر ساخته سرباز زنی و پا روی خواهش های نفسانی بگذاری در زندگی موفق و کام روا خواهی شد. زندگی غیر از عوالم نفسانی چیزهای دیگری هم می خواهد که اگر از آن چه باید داشته باشد عاری گردد، مانند این است که مرغی بدون بال و پر باشد و بدیهی است که دیگر آن زندگی کوتاه و ناراحت کننده است.
بالاخره تصمیمی را که باید بگیرم گرفته و پای در یک کفش کرده با خود گفتم آخر این چه کاری است که جاهلانه بنمایم؟ من که نباید اختیار خود را به دختری که به اندازه یک خردل به عقاید و نقشه هایی که در زندگی دارم ترتیب اثر نمی دهد وابگذارم؟ کلاه را قاضی کرده از خود پرسیدم اگر این سرمایه ناقابل خود را از دست نداده و حفظ کنم و با داشتن سرمایه ای هرچه مختصر باشد به کسب و تجارت ادامه دهم بهتر است یا برای تظاهر در چند ماه آن را نابود نمایم و گذشته از آن مقروض هم شوم؟ با چه جرأت و جسارتی خود را به دست عشق داده و گریبانم را به کسی که تجربه ای در زندگی ندارد و نمی داند قرض چه اندازه کمرشکن است واگذار کنم. نه نه این دختر به درد من نمی خورد. این برای من شریکی در زندگی نمی تواند بشود. هرگز او نمی تواند کانون گرمی بسازد. اگر از سوز عشق هلاک شوم، اگر دیوانه و سر در بیابان ها بنا باشد بگذارم، بهتر از این است آتیه خود را تاریک سازم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *