سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت/98

روزگاری که گذشت/98





۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۲:۵۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش نود و هشت
[صنعتی زاده درب مغازه را می بندد و از نامزد خود می خواهد که حداقل روبند کنار زده و صورت خود را به او نشان دهد. غافل از این که بیرون از مغازه علیه او توطئه چیده شده است…]
در همین حال و کیفیت صدای انگشت کسی که به پشت درب مغازه می خورد ما را که سرگرم صحبت بودیم متوجه ساخت و به طرف در ورودی رفته آن را باز کردم. از مشاهده یک نفر پلیس با عده ای از مردم که در آن جا اجتماع کرده بودند خون در بدنم منجمد گردید. از پلیس پرسیدم چه می خواهی؟ او گفت آقا به چه جهت شما زنی را در حجره خود برده و درب را بسته ای؟ نمی دانستم چه بگویم. خصوصاً که چشم های مردمی که در آن جا اجتماع کرده بودند همه به طرف من متوجه بود و به خوبی از همه چشم های آن جمعیت این مطلب آشکار و هویدا بود که با نظر متخلف و گناهکار به من خیره شده بودند. چون جوابی به سوال پاسبان نداده بودم گفت بفرمایید برویم کمیسری و سپس (هـ.م) را هم که بیشتر از من پریشان و از آبرو و حیثیت خودش می ترسید مخاطب ساخته و به او هم گفت شما هم بفرمایید. با وضع بسیار زننده و دشواری از حجره درآمده درب را با ناراحتی قفل کرده و در حالی که من و (هـ. م) در جلو و پاسبان از عقب و مردمان رهگذر و بیکار و تماشاچی از عقب ما می آمدند از خیابان ناصریه به طرف میدان توپخانه روان شدیم. هر چه بخواهم مشقت و رنج و اندوهی را که از این پیش آمد برایم روی داد شرح و توصیف نمایم نمی توانم. مگر می توانستم با آن جمع کثیر بیکار تمام شرح زندگی خود را بگویم؟ بر فرض هر چه می گفتم که در آن ملاقات نظری جز پاکی در کار نبوده و این دختر باید در آتیه عیال من بشود چه کسی باور می کرد. خلاصه به این صورت زشت و زننده مانند خلاف کار یا مقصری شانه به شانه مقصری که گناه و خلاف عظیمی مرتکب شده باشد ما را با سرافکندگی به کمیسری بردند.
همین که به کمیسری رسیدیم دیگر به آن جمعیتی که برای تماشا عقب ما افتاده بودند اجازه ندادند داخل کمیسری بشوند و چون به اطاق رییس کمیسری وارد شدیم آژان با آب و تاب بسیار برای آن که به رییس خود نشان دهد تا چه اندازه در سر پست خود حاضر و ناظر اعمال ساکنین آن منطقه است گزارشی غرض آمیز بیان کرد. رییس کمیسری در اول حرف های او را باور کرد و اخم هایش را در هم کشیده دستور داد (هـ.م) تنها باشد. آژان و من در اتاقی که در جلوی آن اتاق به منزله اتاق انتظار بود ایستادیم.
از این جا اولین مزه تلخی زندگانی را احساس کردم و برایم شاق و مشکل بود که (هـ.م) دراتاقی با مرد نامحرمی به آن صورت مورد بازجویی قرار گیرد و دور از جوانمردی می دانستم دختری را که باید مادام العمر از او مواظبت و نگهداری کنم به آن صورت زننده مشاهده نمایم و از این جهت در آستانه درب ورودی آن اتاق ایستاده و متوجه او بودم؛ اما خوشبختانه (هـ.م) بی گناه بود و کاسه ای زیر نیم کاسه نداشت و دفتر حسابی را که بابت داد و ستاد پارچه ها همراه داشت به رییس کمیسری ارائه داده و از خودش معرفی کرده و رفع هر گونه توهینی را کرده بود و من هم که مرعوب آن همسایگان نادان شده بودم به خود آمده و بر رفتار و عمل پلیس اعتراض کردم.
رییس کمیسری اظهار داشت اگر درب را نبسته بودید هیچ کس نمی توانست به شما ایرادی وارد آورد. آژان بر حسب اظهار همسایه ها رفتار کرده، سپس سفارش داد که هرموقع خانم ها برای خرید و معامله به مغازه می آیند نباید درب را ببندید و به این طریق آتش فتنه ای که به شیطنت همسایگان روشن شده بود خاموش شد. سپس هر دو نفر از کمیسری خارج شدیم، نمی دانم (هـ.م) یک دفعه چه شد و کجا رفت و دیگر هرچه خواستم او را پیدا کرده و از آن پیش آمد و اتفاقی که به واسطه جهالت من روی داده بود معذرت بخواهم به چشمم نیامد. نیم ساعت از شب گذشته فشرده و ناتوان به منزل آمد و معلوم شد (هـ .م) برای آن که اطلاع دهد که برای او دیگر درد سری فراهم نشده سری هم به آن جا زده و به کلفت خانه پیغام داده بود که از احوال او نگران نباشم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *