پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۱۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هشتاد و نه
تلفن چی گفت کمی صبر کنید برایتان چای حاضر کنم تا خستگی تان رفع شود و پس از لحظه ای منقلی پر از آتش و سماوری که می جوشید با قوری و لوازم چای و وافوری با انبر و سیخ در وسط آن اتاق گذارده و قبل از هر چیز برای هر کدام ما حبی تریاک به وافوری که در پهلوی آتش ها خوب داغ شده بود چسبانیده و به دست ما داد و خودش آتش ها را به نوک انبر گرفته و به هر کدام یکی دو حب تریاک با چند چای داده و چنان آن چای ها و اثر دود تریاک ها در تن خسته و مانده من اثر کرد و راحتی بخشید که هنوز هم که هنوز است هیچ وقت آن کیفیت از خاطرم فراموش نمی‌شود و تمام صدمات پیاده روی و ناراحتی هایی که از رو به رو شدن با سارقین حاصل شده بود به همان پذیرایی غیر فراموش شدنی از خاطرم رفت و با انبساط خاطر به روی آن تخت زره سیمی در آن ساعت که از هر تشک پرنیانی نرم‌تر می خوابیده و به خوابی عمیق و راحت رفتم.
روز دیگر نزدیک ظهر از صدای حرکت چرخ های گاری و هیاهوی مسافران از خواب بیدار شدم و به نوعی اثر یک حب تریاک مرا گیج و مسحور کرده بود که تا مدتی به خاطرم نمی آمد در کجا هستم و چگونه سارقین لختم کرده اند. عاقبت حرکتی کرده پهلو به پهلو شدم. یکی دو دانه از خارهایی که از میان الیاف جوال سردرآورده به سر و صورتم فرو رفت و دستم به زره سیمی تخت خواب آهنی تلفن خانه خورد و یک دفعه به خاطرم آمد که چه ساعات منحوس و پر دغدغه ای را گذرانده ام. جوال را به گوشه ای پرتاب کرده و از تخت خواب به زیر آمدم. کسی در آن اتاق نبود. قدم به خارج گذاشته گاری را که به خیر و سلامتی جلوتر از قافله به مهدی آباد رسیده مشاهده کردم و از این که مقدار عمده ای از سرمایه ام از چنگ دزدان خلاص شده خشنود گشتم. مقداری دیگر لباس و پالتو در میان یکی از عدل های پارچه داشتم و به سراغ آن ها رفته و به اندک وقتی باز خود را ملبس به لباس زمستانی کردم. اما متاسفانه در موقع آمدن به مهدی آباد به واسطه پریشانی حواس فراموش کرده بودم، به سر وقت پول هایی که در دستمالی در زیر تشک کالسکه پنهان کرده بودم رفته و آن ها را با خود بیاورم و به علاوه با وضع آن دزدان گرسنه و پر طمع یقین داشتم که بعداً تمام زوایای کالسکه را زیر و رو کرده و محال می بود که چیزی آن هم دستمالی پر از سکه نقره و اسکناس از چشم آن ها پوشیده و پنهان مانده باشد.
روز دیگر سحری که هوا خنک بود با گاری که مسافرین کالسکه را هم در خود به زحمت جای داده بود به عزم شهر یزد به راه افتادیم و در طول راه تمام ناراحتی و نگرانی‌ام برای پدر و مادرم بود، چه می دانستم آن بیچاره ها همین که از برخوردن من به دزدان آگاه شوند تا چه حد پریشان خاطر خواهند شد. تصمیم گرفتم چون به یزد رسیدم فورا با تلگراف آن ها را از سلامتی خود با خبر کنم. در یزد چند روزی توقف کرده و پس از تهیه وجهی برای مخارج راه با یک عده از کسبه زرتشتی که آن ها هم برای کسب و تجارت به تهران می رفتند همسفر شدیم. عده این همسفران به ده نفر می رسید. اتفاقا آن ها هم مسافر همان گاری که با آن از کرمان آمده بودم بودند. با یکدیگر در مخارج روزانه شرکت داشتند مخارج هر یک نفرشان در روز بیش از دو قران نمی شد معاشرت با این همسفران و شنیدن حرف های آنان برای من بی فایده نبود و چون به تهران ورود نمودیم در منزل دوستان قدیمی یعنی آقای میرزا مهدی خان تلگرافچی مهمان بودم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *