سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۹ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۲۴

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هشتاد و پنج
جوش و خروش عنفوان جوانی سر تا پایم را فرا گرفته بود. با آن که خانه و دکان کتاب فروشی و زندگی مرفه داشتم هر روز در فکر و خیال تازه ای بودم. پیوسته اصرار و ابرام پدر و مادرم به احتیاط آن که با اشخاص ناباب نشست و برخاست ننمایم و مانند بسیاری از جوانان گرفتار هوا و هوس نکردم. جهت این که برای خود دختری را نامزد نمایم ادامه داشت. اما من با دلایلی به آن ها فهماندم که نمی خواهم عمری را با زنی بی سواد و جاهل به سر برده و خود را در شهری عقب افتاده که مردمش از غنی و فقیر گرفتار ظلم و تعدی مامورین دولت اند گرفتار سازم. آن ها می گفتند اکنون که تو در این جا خانه و زندگی داری، اگر دور از پدر و مادر رفته و در غربت به سر بری و محال است این وضعیت را در آن جا به دست آوری. اما من به آن ها می گفتم این زندگی را که شما این همه به آن اهمیت می دهید به حال خود گذارده چند ماهی به طور آزمایشی به طهران می روم و در آن جا به کسب و کاری مشغول می شوم. اگر موفقیتی حاصل کردم چه بهتر و می مانم و اگر نتوانستم دوام بیاورم باز به کرمان مراجعت خواهم کرد.
با این شرط و پیمان آن ها را برای مسافرت راضی کردم. آن وقت برای آن که از روی نقشه و هدفی صحیح این سفر را کرده باشم تصمیم گرفتم در تهران کارم را به فروش پارچه های وطنی که با زحمت بسیار پدرم آن ها را در کرمان به وسیله کارخانه های دستی به عمل می آورد اختصاص دهم. از این کار دو نتیجه می گرفتم اول آن که پارچه های ایرانی و وطنی را ترویج کرده بودم و دوم این که از این راه به کار پدرم کمک شده بود و روی همین فکر مقداری پارچه های مختلف مختلف در حدود ده عدل تدارک دیدم. اتفاقا کالسکه ای با یک دستگاه گاری بارکش که مسافرینی را داشتند نام کالسکه چی سید حسین و گاری چی مشهدی علی و هر دو نفرشان تبریزی بودند.
عدل های پارچه را در گاری جای داده و خودم به اتفاق سه نفر دیگر کالسکه را دربست تا تهران به مبلغ دویست تومان کرایه کردیم. از این سه نفر همسفر دو نفرشان را که یک نفرشان مردی پارسی و نامش کیخسرو و آن دیگری جوانی موسوم به سکوت بود، می شناختم. اما آن شخص سومی را که پنجاه سال عمرش می رسید اولین دفعه بود که می دیدم و بعدا دانستم او تهرانی و آشپز قونسول روس در کرمان است و دو ماه مرخصی برای دیدار عیالش گرفته مشارالیه در موقع راه رفتن می لنگید. هیچ گونه اسباب سفری به جز چمدانی کوچک که آن را از خود جدا نمی ساخت، همراه نداشت.
این کالسکه و گاری در هر شبانه روز ده دوازده فرسنگ بیش تر نمی توانستند طی طریق نمایند. پس از پنج روز به قریه انار رسیدیم و روز دیگر به عزم کاروانسرای شمش به اتفاق قافله سنگینی همراه شدیم. با این قافله مقداری پول نقره از طرف بانک شاهنشاهی که بایستی به یزد رسانده شود، حمل شده بود و به همین جهت پنج شش نفر قرسوران با اسب ها لخات قافله را بدرقه می کردند.
فاصله از انار تا مهدی آباد که در آن جا کمپانی تلگراف هند و اورپ تلفن خانه ای داشتند؛ پانزده فرسنگ مساحت بود. در این فاصله آبادی وجود نداشت. فقط در وسط راه یعنی هفت فرسنگ که به جلو رفتم به کاروان سرای صهور شمش که به جز چشمه آب شور مختصری که به اندازه یک لوله آفتابه از زمین می جوشید آبی وجود نداشت. دیگر نه درختی و نه دیواری و نه خانه و اتاقی دیده می شد. آن قسمی که همراهان می گفتند آن محل همیشه به کمین گاه دزدان و قطاع الطریق اختصاص داشت. معمولا همین که مسافری به این نقطه می رسید از بیابان خشک و لم یزرع و کم رفت و آمد و خالی از عابرین و به جز شنیدن قصه های مسافرینی که در آن جا گرفتار سارقین شده و بعضی جان خودشان را از دست داده بودند چیزی نمی شنید و نمی دید و از آن وضعیت دم به دم بیش تر به

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *