پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۲۰:۰۰

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت و سه
(ادامه نمایش نامه عبدالحسین صنعتی زاده که در کرمان اجرا کرد)
عباس شربت می آورد.
مفتخور العشرا: به خدا قسم همین شربت ها شما را شفا می دهد. این شربت ها عرق بید مشک دارد.
لک پلک الملک گیلاس شربت را برداشته کمی می خورد می گوید:آقا این شربت خیلی شیرین است. شربت نیست شیره است.
مفتخور الشعرا: آقا میل کنید. میل کنید. اگر خوب نبود که برای شما نمی آوردند. اگر شربت شیرین نباشد که شربت نیست.
لک پلک الملک شربت را می خورد ولی از ناچاری و با ناراحتی.
مفتخور الشعرا باز بشقاب شیرینی دیگری برداشته به جلو لک پلک الملک آورده می گوید: آقا سوهان اصل قم است. به خدا اگر میل نفرمایید می رنجم.
لک پلک الملک قدری از آن سوهان برداشته می خورد.
مفتخور الشعرا: عباس به مادرت بگو از آن چای پر سفید اعلی مخصوص حضرت آقا دم کند قلیان را هم ببر تازه کن بیاور.
لک پلک الملک: آقا شما بنده را زیاد شرمنده می کنید. این قدر محبت هم مگر می شود.
مفتخور الشعرا: آقا از آن گز ساخت اصفهان میل فرمایید خیلی تعریف دارد. با خلال مغز بادام ساخته شده.
لک پلک الملک: خیر قربان دیگر شیرینی خوردن کافی است.
مفتخور الشعرا خودش یکی از کلوهای گز را شکسته و نصف از آن را به جلوی دهان لک پلک الملک آورده، می گوید: می خواهم با دست خودم این گز را در دهان جناب عالی بگذارم.
لک پلک الملک: متشکرم متشکرم کافی است.
مفتخور الشعرا: نمی شود این ها را که برای تماشا نیاورده ایم. دهان را باز بفرمایید! دهان را باز بفرمایید!
لک پلک الملک دهان را باز می نماید.
مفتخور الشعرا نصف کلوی گز را در دهان او می گذارد و او به زحمت می خورد.
عباس چای می آورد و به جلوی لک پلک الملک و مفتخور الشعرا می گذارد.
لک پلک الملک: متشکرم آقا کافی است.
مفتخور الشعرا: آقا عرض کردم این چای های پر سفید خوردن دارد میل کنید میل کنید.
لک پلک الملک چای را می خورد.
مفتخور الشعرا: عباس جان تا این چای تازه است یک چای دیگر هم بیاور.
لک پلک الملک: آقا کافی است.
مفتخور الشعرا: آقا چرا تعارف می کنید. مگر برای تماشای بنده اینجا تشریف آوردید. باقلوا نمی خورید بسیار خوب سوهانم که نمی خورید. گز هم نمی خورید. قلیان هم عادت ندارید. شربت هم که به مزاج سرکار نمی سازد. پس این چه تشریف آوردنی است.
لک پلک الملک: عرض کردم مریضم. اسهال دارم و با این کسالت شیرینی به مزاجم سازگار نیست.
مفتخور الشعرا: عباس آجیل بیاور ببینم آیا آجیل هم به مزاج حضرت آقا سازگار نیست.
لک پلک الملک: آقا مرا این قدر شرمنده نفرمایید. هر چه پرهیز کنم و کمتر بخورم مقرون به صلاح است.
عباس سینی آجیل را می آورد و جلو لک پلک الملک می گذارد.
مفتخور الشعرا: آقا این پسته ها از رفسنجان است. خوردن دارد.
لک پلک الملک یک دانه پسته برداشته می شکند و می خورد.
مفتخور الشعرا: آقا این چه قسم آجیل خوردن است. آن وقت خودش بشقاب را برداشته و از میان بشقاب مقداری پسته از پوست در آورده و مغزهای پسته را به جلوی لک پلک الملک گرفته می گوید: بفرمایید.
لک پلک الملک: آقا خوردم کافی است.
مفتخور الشعرا: آقا ملاحظه فرمایید این پسته ها گرم است. این ها را هم مادر عباس الساعه سرخ کرده و آب لیمو زده خواهش می کنم دست بنده را کوتاه نکنید.
لک پلک الملک: آقا نمی توانم بخورم. دلم درد می گیرد.
مفتخور الشعرا: شما را به خدا به جان فرزندانتان قسم دست بنده را کوتاه نفرمایید.
عباس در این موقع قلیان می آورد.
لک پلک الملک احساس درد شدید می کند. دست روی دلش گذارده و برای آن که زودتر خود را به خانه اش برساند از جایش بلند می شود.
مفتخور الشعرا: آقا چرا می خواهید تشریف ببرید. حالا زود است تشریف داشته باشید با هم نان پنیر و سبزی می خوریم.
لک پلک الملک- آقا حال خوبی ندارم از شما خیلی معذرت می خواهم.
مفتخور الشعرااز جای خود بلند می شود و ناراضی است که چرا مهمانش به این زودی می رود و چون لک پلک الملک از خانه او خارج می شود و تنها می ماند با خودش می گوید خوب شد به این مرد که پیر احمق طرز مهمان داری و پذیرایی از مهمان را یاد دادم اگر یک جو عقل داشته باشد باید از امروز مانند من از هر واردی به خانه اش پذیرایی کند خصوصاً از شعرا.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *