پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۲:۳۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش پنجاه و یک
در اصفهان عمامه ها به تفاوت بزرگتر و شیرشکری و گل دوزی داشت و عجب در این بود که بقالان و کفاشان و حتی پینه دوزان همه از این عمامه ها به سر داشتند. از مشاهده خیابان چهارباغ و قهوه خانه های متعدد و صفایی که آن خیابان داشت بسیار خوشم آمد و بعضی عصرها در یکی از این قهوه خانه ها نشسته و دستور چای می دادیم. تاجر هندو و آشپز او هیچ وقت خوراک ها یا چای های ما را نمی خوردند و همان قسمی که ما آنها را نجس می دانستیم آنها هم از ما احتیاط می کردند. مردم چای سفید می خوردند. این چای ها کم رنگ ولی معطر و تند بود. گاهی در موقع فرصت به تماشای مساجد و بناهای مهم اصفهان پرداخته و به این نحو سرگرمی خوبی داشتیم. چیزی که در این شهر موجب تعجب و رضایت خاطر ما شد این بود که هندوانه ای خریدیم و چون آن را پاره کردیم، کال و سفید بود و همین که به فروشنده مراجعه کردیم بدون اکراه آن را عوض کرد.
بعد از ده روز عازم تهران شدیم. در این دفعه بلیط گاری هایی که با چهار اسب کشیده می شدند و پست دولتی را می بردند خریده و برای اولین دفعه من با گاری که شباهت زیادی به درشکه و کالسکه داشت مسافرت می کردم. در هر چند فرسخی اسب های گاری عوض می شد و سورچی گاری که در این چند فرسخ ما را آورده بود انعامی گرفته و دیگری به جایش می نشست. به گردن اسب ها زنگوله هایی بسته شده بود که صدای آن زنگوله ها با چرخهای آن گاری آشوبی به پا می کرد. به واسطه ناهموار بودن راه و پستی و بلندی های زیاد این مرکوب خیلی خسته کننده بود. در تمام طول مسافرت انتظار این را داشتم که بالاخره به تهران و پایتخت ایران می رسم و اولین چیزی را که خواهم دید شاه و وزیران را تماشا می کنم و در عالم خیال برای شاه همان قسمی که در کتاب های قصه تصویر شاه را بر روی تختی که تاج بزرگی بر سر دارد مشاهده کرده بودم، به نظر می آوردم. چون دوست و آشنای قدیمی پدرم در خیابان چراغ برق منزل داشت. هنگام ورود به تهران به هوای او تصمیم گرفتیم در این خیابان منزل کنیم. یک ساعت از شب گذشته با گاری چهار اسبه که سر و صدایی داشت از دروازه شاه عبدالعظیم وارد تهران شدیم.
اولین چیزی که زیاد مورد توجه من قرار گرفت، چراغ های برق بود که تا آن روز ندیده بودم و چون راه به جایی نمی بردیم در کاروانسرای زرگر باشی خسته و مانده منزل کردیم و به واسطه ماه رمضان ایاب و ذهاب در این کاروانسرا زیاد بود. ولی ما بی خبر از همه جا در روی تخت گاهی که در یک طرف کاروانسرا روی آب انباری ساخته بودند منزل کرده و همگی به خواب سنگینی رفتیم و همین که صبح از خواب بیدار شدیم سر و صدای خواجه طلا تاجر هندو بلند شد و معلوم نبود چه کسی دو کیش کورکی که به منزله پتو بود و هندوها به جای بالا پوشی در موقع خواب روی خودشان می اندازند از روی آنها سرقت و بلند کرده و برده بودند.
کاروانسرادار اظهار بی اطلاعی می کرد. ولی تاجر هندو به او گفت من تبعه دولت انگلیسم و اگر فوری آنچه را که از ما برده اید رد ننمایید به کمیسری مراجعه می نمایم. کاروانسرادار فریاد زد به هر کجا می خواهی برو من که ضامن حفظ بالا پوش های تو نیستم هندو آشپز خود را بالای سرخورجین و اسباب هایش گذارده به اتفاق من به سراغ کمیسری رفتیم و اتفاقاً تا کمیسری راه زیادی نبود و همین که به آنجا مراجعه کرده و هندو چگونگی را به رییس کمیسری بیان کرد او پرسید قیمت دو بالا پوش تو چه مبلغ بوده و هندو گفت هر کدام بیست تومان سپس به یک نفر پلیس ماموریت داد که بیاید در کاروانسرا اگر توانست در آنجا دزد راه پیدا کند چه بهتر و دو بالا پوش را گرفته به هندو رد نموده رسید بگیرد و اگر نتوانست از کسبه ای که در خیابان چراغ برق جنب این کاروانسرا کسب می نمایند، هر کدام دو تومان بگیرد و به این شخص که تبعه دولت انگلیس است رد نماید.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *