سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۷ فروردین ۱۳۹۵، ۲۲:۵۰

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش بیست و هفتم
مادربزرگم هم با آن که به وسیله رمل انداختن گاهی پیش بینی هایی می کرد، مانند عیالش از آنکه آیا چه اتفاقی روی داده نگران بود. در این جا لازم است از پدر مادرم هم که نامش کربلایی محمود بود چیزی بنویسم. شغل مشارالیه تنباکو فروشی بود و در بازار سر میدان قلعه دکان کوچکی داشت که بایستی معیشت خود را از آن جا بگذرانند. با آن که عاید زیادی نداشت به واسطه امساک و قناعت زیاد چندین سفر به اتفاق عیال خود به کربلا و مشهد مقدس مشرف شده بود. روی هم رفته مرد متدین و خداپرستی بود و به همین جهت اهالی محله به او اعتقاد کاملی داشتند. خصوصاً برای هر کسی که می آمد و دعا می خواست بدون دریافت دیناری دعا می نوشت و یا ادعیه ای به روی پوست تخم مرغ نوشته به خیال خودش بدان وسیله از اطفال رفع چشم زخم می کرد. گاهی بعضی اشخاص که در کاری سرگردان بودند و تردید داشتند نزد او آمده و او برایشان رمل می انداخت و آنها را راهنمایی می کرد. همیشه شمشیری که در غلاف بود در گوشه ای از صندوق خانه اش گذارده بود و می گفتند این شمشیر را همیشه حاضر و آماده دارد تا هر وقت امام زمان ظاهر شود او کفن پوشیده و برای آنکه در زمره سپاه آن بزرگوار محسوب گردد حاضر و آماده جنگ با کفار باشد. مشارالیه هفت نفر اولاد را که هر کدام صاحب زندگی و زن و اولاد شده بودند در یک اتاقی از فرط دودهایی که در آنجا شده بود مانند قیر سیاه بود و ای بسا همان دود و سیاهی سقف و دیوارهای آنجا را از نفوذ و وجود هر گونه میکروبی محفوظ داشته بود زندگی می کرد. نه نه جان چند بوته دُرمون آورد روی منقلی که آن هم از سیاهی کمتر از آن اتاق نبود روشن کرد و مرا در جلوی آن نشانید. آن وقت گفت آخر نگفتی که برای چه در این وقت شب این جا آمدی. هر چه خواستم حرف هایی را که در دل داشتم بیان کنم نتوانستم و خجالت مانع شد. چه طور می توانستم بگویم به واسطه عملیات پدرم وضع زندگی ما کارش به اینجا کشیده که مشغول به فروش اثاثه زندگی خود شده ایم. چه طور می توانستم از پدری مهربان که نهایت محبت و دوستی را در حق من مبذول می داشت شکایت کنم. بارها از پدرم شنیده بودم که آنچه او می کند عین صواب و کارهایی است عاقلانه و او به طرز کار سایر مردم ایراد می گرفت و حالا من او را نزد پدر و مادر بزرگم مذمت کنم. از این جهت خودداری کرده از اظهار هر حرفی خودداری کردم. پدرِ مادرم پرسید آیا وقتی که به اینجا آمدی به مادرت گفتی که اینجا می آیی؟ گفتم خیر! گفت در این صورت حالا پدر و مادرت متوحش اند و نمی دانند کجا رفته ای و هزار خیال می نمایند. حرفش را تصدیق کردم و برای آنکه به خانه مراجعت کنم از جلوی آتش ها بلند شدم. مادر مادرم دستم را گرفته نشانید. گفت حالا که نمی شود تو را این وقت شب تنها گذارد که به خانه بروی. آن هم در بیرون شهر. صبر کن ابلو(ابوالقاسم) بیاید تو را به خانه برساند. سپس زبان به نصیحت من گشود و گفت بچه ای به سن و سال تو نباید این موقع شب از خانه خارج شود. فهمیدی؟ مبادا دیگر چنین کاری بکنی. طولی نکشید درکوب در خانه به صدا آمد و ابوالقاسم برادر مادرم از در وارد شد. او هم از مشاهده من تعجب کرد و گفت تو با این سن و سال چگونه از این کوچه های خلوت و ساباط های تاریک گذشتی؟ من گفتم اول که می آمدم می پرسیدم. بعد در جلو ساباط افراسیاب از ترس ایستادم و گریه ام گرفت و همان وقت حضرت خضر از راه رسید و مرا از آن ساباط گذراند و یک سکه ای هم از او گرفتم و دست در جیبم برده سکه را در آورده به دستش دادم. تعجب در این بود که این سکه یک نیم اشرفی طلا بود. همه حیرت زده آن سکه را دست به دست گردانیده و در اول باور نمی کردند که آن سکه طلا باشد. ولی بعداً معلوم شد طلا می باشد. پدرِ مادرم گفت چه مانعی دارد ممکن است که این شخص حضرت خضر باشد مادر مادرم هم تصدیق کرد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *