پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۳ فروردین ۱۳۹۵، ۲۲:۵۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش بیست و چهارم
گاهی که تنها می شدیم به پدرم می گفتم از بیان بعضی صحبت ها خودداری کند بیشتر مردم از شنیدن حرف هائی که میزنی ناراحت می شوند و استهزاء می نمایند. در جوابم می گفت گوش های من که بد حرفی های آنها را نمی شنود تو هم آنچه را که می شنوی نشنیده بگیر.
شبی لنگ لنگان خسته و مانده بحال زاری بخانه آمد و در گوشه ای خوابید و از اینکه یکعده از فراشهای حکومتی او را سخت زده و سرش را شکسته و پشت و پهلویش را سیاه کرده بودند شکایت داشت. در عالم طفولیت بسیار متألم بودم و افسوس می خوردم که چرا نمی توانم تلافی کنم و کسانی که این طور او را صدمه زده اند تنبیه نمایم.
چون ناراحتی و اندوه زیاد مرا در آن شب دید برای آنکه غصه نخورم گفت فردا تو را به مدرسه ای که بطرز جدید به تازگی تأسیس شده خواهم برد. در این مدرسه دیگر چوب و فلکی در کار نیست و با مهربانی و محبت با بچه ها رفتار خواهند کرد و بهر نحو و زبانی بود مرا از ناراحتی بازداشت و آن شب را بامید فردا که به مدرسه خواهم رفت بیشترش بیدار ماندم.
روز دیگر با آنکه هنوز پهلو و کمرش از درد آرام نگرفته بود از خانه در آمدیم و در شمال شهر کرمان به خانه آقا سید حسین پامناری که خانه اش را برای مدرسه ای بنام مدرسه ملی داده بود رسیدیم و از اینکه شاگردان همه روی نیم تخت نشسته و در جلو رویشان میز گذارده بودند تعجب کردم چون این مدرسه را با مکتب خانه ای که سابقاً میرفتم مقایسه کردم تفاوت زیادی داشت. و برای اولین دفعه کتاب جدیدی بنام اقبال ناصری بدستم دادند از عکس ها و نقاشی های این کتاب بسیار خوشم می آمد. مدرسه رفتن من موجب این شد که از پدرم جدا شوم و از کارهایش بی خبر می ماندم اما او با همه ای ناملایمات و ضرر و صدماتی که متحمل شده بود باز دست از اراده و کارهائی که می کرد برنمی داشت. با آنکه پولی که از فروش ششدانگ خانه پدری به دستش آمده بود تمام شده و احدی از مردمان کرمان یک قدم هم به کمک او برنداشته بودند و با آنکه عایدی مختصری که از کاروانسرای هندوها به طور روزانه نصیبش می شد قطع شده بود و یا پارچه هائی که بازحمت بافته و هرکس به نوعی و عنوانی از او نسیه برده و دیناری نمی دادند باز هم از سعی و کوشش چیزی فرو گذار نمی کرد تازه بفکر این بود که چگونه تلمبه ای برای آب کشی بسازد که بآسانی از چاه آب بیرون بدهد و دهقانان بهتر بتوانند کشت و زرع نمایند. در اول نمونه کوچکی از آنچه که فکر کرده بود می ساخت و پس از آنکه موفق میشد نتیجه بگیرد بدوات گرها که نه ابزار و نه مصالحی که سفارش او را انجام دهند داشتند رجوع میکرد آنها هم پول هائی دریافت داشته مطابق سفارشی که میداد تلمبه ای از حلبی های نازک می ساختند و او با شور و عشقی آن اسبابی را که ساخته بودند بخانه آورده یکسرش را در حوض آب و یک سرش را در پشت بام می گذارد و چند دفعه با دست آن را به حرکت می آورد پس از لحظه ای فشار آب و بی دوامی لحیم ها و نازکی حلبی ها موجب باز شدن سربندهای لوله شده و بجای آنکه آب به پشت بام برود از اطراف لوله فوران میزد چون شریک و رفیق و کمکی نداشت بدبختانه کارهائی را که شروع کرده بود هیچ کدام بجائی نمیرسید و از همه اینها بدتر همان تهی دستی بود که با عدم سرمایه هیچ کدام از آرزوهایش صورت عمل بخود نمی گرفت. روزی این تهی دستی مانند عفریتی مهیب سر از گریبان ما درآورد به نوعی که باندازه آنکه وجهی برای خرید نان لازم داشتیم در بساط نبود. نزدیک ظهر مرا صدا زد و یکی از همان چرخ های آهنی که برای سه چرخه ای ساخته بود نشان داده گفت این چرخ را ببر بازار درب دکان آهنگری به فروش و پولش را بیاور تا نان بخریم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *