پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱:۲۶

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هفتاد و یک
[وقتی که در تهران بودم] روزی نامه ای لاک شده سفارشی غیر از نامه های پدرم رسید. در جوف نامه، وکالت نامه رسمی به تصدیق قونسول انگلیس بود و وکالتی هندوها به من داده بودند که کاروان سرایی را که در خیابان برج نوش داشتند به هر قیمتی صلاح بدانم بفروشم و همچنین اجاره آن جا را که چندین سال لاوصول مانده بود دریافت کنم. این وکالت در اعتبار و حیثیت من خیلی تاثیر داشت. به علاوم اگر برای موکلین خود کاری انجام می دادم، آنان نیز در مقابل حق العملی حسابی می دادند و روی هم رفته مخارجی را که در تهران به طور روزانه می کردم از این راه در می آمد. روز بعد برای ملاحظه کاروانسرا به خیابان برج نوش رفتم. ملک مذبور در تصرف ارباب بهمن بود و آن جا ر گاری خانه قرار داده و آمد و رفت زیادی داشت و او از این که برایش طلبکاری پیدا شده بود ناراحت شد و در پاسخ سوال من که برای پرداخت اجاره عقب افتاده چه می‌خواهد بنماید.
اظهار داشت که بابت مخارج تعمیرات که کرده مبلغی هم طلبکار است. این قدر پاسخ های او بی حساب بود که ناگزیر شدم برای تکلیف و چاره جویی از قونسول انگلیس «مستر هوارد» را ملاقات کنم. این شخص از سال های قبل که پدرم در وزارت خارجه برای کار هندوها می رفتم به خوبی مرا می شناخت. و وقتی که با پدرم با اشاره و حرکات لب صحبت می داشتم خوب به صحبت داشتن ما توجه می کرد و با محبت و احترام از این که نمی تواند کمکی بنماید. زیرا اجاره نامه ای در دست موکلین من نبود. عذر خواست وقتی که دانستم وصول اجاره عقب افتاده به آسانی فراهم نمی شود در صدد فروش کاروانسرا افتادم و گذشته از این که به دلال های ملک مراجعه کردم در روزنامه رعد هم برای فروش آن کاروانسرا آگهی دادم.
مدت توقفم در تهران از شش ماه تجاوز کرده بود، هر موقع به کابینه هیات دولت مراجعه می کردم، می گفتند اقدام می کنیم و وعده هایی می دادند. روزی از آمد و رفت خسته شده صدایم بلند شد و با عصبانیت فریاد زدم برای چه مرا این طور سرگردان می نمایید. آب پاکی روی دستم ریخته گفتند در پاسخ تلگرافاتی که شده حاکم کرمان تلگراف کرده که شما می خواهید، به عنوان دارالایتام مستغلات شخصی بسازید و به علاوه زمین های زیادی هم به شما داده اند. این اظهارات بیش تر مرا آشفته داشت و می خواستم این مطالب صحت داشته باشد تا آن که چند رونوشت از آن تلگراف مخابره شده به دستم داده و گفتند بهتر این است که وقت خود را تلف نساخته و به کرمان بروی! اما من زیر بار نرفته و صراحتاً گفتم آن چه حاکم کرمان تلگراف کرده کذب است. ما در میدان مشق نمی خواهیم دخالت کنیم. اراضی زیادی کسی به ما نداده است. قصاص قبل از جنایت که نمی شود. در این تلگراف اظهار شده که می خواهند بعداً چنین و چنان نمایند. این حرف ها که دلیل نمی شود. پدر من از حسام الملک حاکم وقت نوشته ای گرفته و با اطمینان همان نوشته گوشه ای از خندق بایری را با فروش خانه خود برای ساختن بنایی برای دارالایتام مسطح کرده تمام مردم کرمان شاهد و گواه می باشند و این اظهارات خلاف واقع به جز مغلطه چیزی نیست.
حیران و سرگردان با احوالی آشفته تصمیم گرفتم به نزد وزیر معارف آقای نصیر الدوله بروم و از او کمک بخواهم به خیال آن که اگر ظهر بگذرد وزارت فرهنگ تعطیل می شود، سراسیمه و با عجله در خیابان ناصریه می دویدم. متاسفانه به واسطه نزول برفی بی موقع و برودت هوا برف ها یخ بسته و زمین های پست و بلند و ناهموار غفلتا پایم لیز خورد و محکم به زمین افتادم. عمامه ام افتاد و پای راستم رگ به رگ شد. عابرین رسیده کمکم کردند و معلوم بود با آن حالت دیگر نمی توانستم به وزارت فرهنگ بروم…

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر