پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰:۳۱

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش صد و بیست هفت
معلوم بود خوانند استاد و بر همه آوازهای ایرانی مسلط و چنان کلمات اشعار را در حال آواز خواندن واضح و روشن ادا می کرد که به خوبی مقصودش فهمیده می شد. همان موقع آفتاب طلوع کرد قرص خورشید چنان جلوه داشت که گویی ساحری است که می خواهد همه را مسحور کند قدم های خود را کمی کند کردم با خود گفتم کجا بهتر از این جا بر روی آسمان پرندگانی که در پرواز بودند غوغایی به پا کرده بود. هر جنبنده ای در آن حوالی بود به جنب و جوش افتاده گویی فضا و هوا و آب رودخانه و اشعه تابناک خورشید و تلالو دانه های شبنم که بر سر بته های علف و شاخه های اشجار مانند دانه های الماس خود نمایی داشتند. دست به هم داده و آن وضعیت و کیفیت را به وجود آورده و خلاصه در نظر من زمین و آسمان و رودخانه و اشجار می خندیدند. هنوز من از آن چه شنیده و دیده و احساس کرده بودم فارغ نشده و سرگرم آن وضعیت بودم که غفلتاً پسرکی ده دوازده ساله در بالای پل نمایان شد. مشارالیه چند گاو و الاغ را از روی پل می راند. از صدای آوازه خوانی که به استادیش شک و شبهه ای نبود به هوس آواز خواندن افتاد، بی مقدمه آوازش را سرداد. آواز مکو صدایی که از حنجره این پسرک در می آمد چنان در تار و پود بدون هر شنونده ای تاثیر داشت که گویی با قوه کهربایی سراسر آن محوطه را تسخیر کرد. آن آوازی را که می گویند حضرت داود می خوانده و یا آن نغمه های آسمانی را که در بهشت در کتب سماوی ذکر شده من به گوش خویش شنیدم.
نه تنها من نمی توانستم قدم از قدم بردارم. سایر کسانی هم که کم کم در آن حول و حوش در حرکت بودند از حرکت باز ایستادند و از حیرت و تعجب دهان همه بازمانده بود.
آن استاد و آوازخوانی که لحظه ای قبل خوب می خواند ساکت شد و از خواندن دم فروبست. مثل آن که کسی او را منتر کرد. سپس از جایش بلند شده و دستش را بالا برده فریاد زد ای محمد محمد بیا این جا بیا کارت دارم. کودک زنجیری را که با آن چهار پایان را می راند به اطراف سرش گرداند و برای آن که زودتر از روی پل بگذرد به پشت یکی از اولاغ ها زد و از این که توانسته بود پشت آن آوازخوان را به خاک برساند و او را آن طور ساکت و صامت سازد به زمین و آسمان و در و دیوار و رودخانه و خلاصه همه کاینات ناز می فروخت. بدون آن که اعتنا و یا جوابی بدهد راه خود را گرفت و رفت. با آن که خیلی راه رفته بودم و بایستی برای صرف صبحانه به منزلی که در آن جا سکونت داشتم مراجعت کنم تصمیم گرفتم به هر نحو شده خود را به این آواز خوان کوچولو و دهاتی زنده دل رسانده و از احوالش آگاه گردم. پدر و مادرش را بشناسم و پسرم همین که احساس کرد که در عقب او هستم ناراحت شد. باز زنجیرش را به حرکت در آورده و سر در دنبال چهار پایان گذارد. برای آن که او را گم نکنم از راهگذری پرسیدم این راهی که پسرک با الاغ و کارهایش می رود به کجا منتهی می شود؟ در جوابم گفت به دستگرد. من هم لحظه ای ایستاده بعد به سمت راست جاده متمایل شدم. معلوم بود آن جا زارعین مشغول کشت و زرع هستند. پسرک با چهارپایانی که همراهشان بود در سر کشت و زرع ایستاده بود.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر