پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | سه جوان و سه داغ

روایتی از دیدار نوروزی با خانواده محمدجواد مختاری که در آتش‌سوزی‌های سال 99 زاگرس جان باخت

سه جوان و سه داغ

محمدجواد با نثار جان شریف خود، تا آخرین دم حیات‌، دستش پناه این سرزمین بود





سه جوان و سه داغ

۲۴ فروردین ۱۴۰۱، ۱:۰۷

هرم هوای تیر همان وقت که از خانه بیرون زد، به صورتش خورد. راه دور نبود‌ و خیلی سریع به مغازه می‌رسید. در حال باز کردن قفل، دودی در آسمان نگاهش را به سمت کوه دزدید. دودی که پرچم سفید صلح نبود بلکه ردی از سیاهی و مرگ با خود داشت.
«محمدجواد» دوباره قفل را بست دوان‌دوان به سمت خانه برگشت. مادر از حیاط دود را دیده بود، هراسان از او خواست در خانه بماند. «محمدجواد» نگاهش را از مادر دزدید و گفت: جان من است که می‌سوزد. به سرعت خارج شد،‌ بی آنکه به خود فرصت به پا کردن کفشی دهد.مادر در آستانه در، بغض‌ش ترکید اما صدای موتور نیسان آبی نگذاشت صدای گریه مادر به گوش «محمدجواد» برسد. ماشین در میان سنگلاخ و در میان تپه‌ها پیچید تا به منطقه باز حریق رسید.
آن سال (1399) باران باریده بود و دامنه کوه مملو از علف‌های بلند بود،‌ آتش از همانجا شروع شده بود. محمدجواد به محض رسیدن دست به گریبان آتش شد. به یکباره باد وزید، دود با سرعت خود را به کوه رساند،‌ از میان درزها و شکاف‌ها وارد شد و با شتاب بیرون زد. دیو تش(حریق) جان گرفته بود و حریف می‌طلبید. محمدجواد را چون بوته گَوَن یا بلوطی بر زمین زد. آتش فرصت را غنیمت شمرد و بر فهرست شهدای زاگرس نام محمدجواد مختاری افزوده شد.

دهم فروردین 1401 از ماشین که پیاده می‌شویم «محمدهادی بینازاده» فعال محیط‌زیست و دبیر انجمن «کلات سرخ آسیا» می‌‌گوید: بابونه‌ها را ببینید که بویشان همه جا را پر کرده!
گام را بلندتر برمی‌داریم‌، گورستان کوچک است،‌ جایی در حاشیه جاده با سنگ قبرهایی که اغلب سیاهند. سمت راست سه قبر در راستای هم و همگی سیاه. آنکه دورتر است نقش کودکی بر آن است؛ داستان «میلاد» برآن نقش بسته است. او در نیمه دهه 70 پنج ساله بود که از خانه بیرون زد،‌ اتومبیلی ابتدا با او تصادف کرد و دنده عقب برگشت و از روی او رد شد. او نخستین پسر از سه پسر خانواده بود که از دست رفت. سال 98 «سعید» که تازه شش ماه از ازدواجش می‌گذشت در تصادف کشته شد. «محمدجواد» تنها پسر خانواده بود که آن وقت 32 سال داشت. او هم یک بار با پیکان وانتی که داشت تصادف کرد‌، مادر سراسیمه خودش را به بیمارستان رساند‌، محمدجواد با درد می‌خندید و می‌گفت جز آسیب به کتف و این زخم‌ها‌، خراش دیگری برنداشته است.
با این‌همه محض احتیاط، پدر و مادر نیسانی برایش خریدند که اتاق محکم‌تری داشته باشد. پانزدهم تیر1399، «محمدجواد» با همان نیسان به محل حریق رفت و در میانه دود و آتش او را یافتند، بدون کفشی به پا، صورتی که همچنان جوان بود،‌ 33 ساله بود با بدنی سوخته!
تا خانه پدر و مادر «محمدجواد» باید از 38 درخت،‌ یک نانوایی سنگک،‌ یک فروشگاه فروش کود کشاورزی و زمین‌های کشاورزی می‌گذشتیم. خانه برای ما که از سمت «دشمن‌زیاری» آمده بودیم،‌ سمت چپ جاده بود، با حیاط کوچکی که در آن فرش پهن کرده و تعدادی از اقوام «محمدجواد» روی آن نشسته بودند. پیدا کردن مادر در جمع خاله‌هایی که اشک می‌ریختند اندکی دشوار بود،‌ رنگ پریده بود مادر محمدجواد و عرق سردی بر پیشانی داشت. می‌گفت دارویی را هم اشتباهی روز گذشته خورده و همین باعث دردی بر بدنش شده،‌ پیش از حریق هم قلبش را باطری گذاشته بود و می‌گفت نفس کشیدن برایش دشوار شده، آن ظهر چهارشنبه دهم فروردین، دست‌هایش هم سرد بود و نگاهش بی‌تاب،‌ نگاهش بین مهمانان می‌چرخید و دیوار، روی تصویری از «محمدجواد» که کنارش عکس‌‌هایی از «میلاد» و «سعید» بود، سه جوان پرپر شده این خانواده، هر کدام بر اثر یک حادثه.
«بهمن ایزدی» پیشکسوت محیط زیست این دیدار را هماهنگ‌ کرده بود. وقتی به خانه رسیدیم در جمع همه حاضران گفت : «محمدجواد کسی است که با نثار جان شریف خود، تا آخرین دم حیات، دستش پناه این سرزمین بود. او به طبیعت باور داشت و تمام فکر و اندیشه‌اش حفظ رویشگاه‌هایمان بود، همچنان که سایر شهدای زاگرس نیز در همین راه از جان عزیزشان گذشتند».
هنوز صدای ایزدی را می‌شد شنید؛ «طبیعت محتضر ایران نیاز به کسانی دارد که عاشقانه برای آن تلاش می‌کنند. اینجا جمع شده‌ایم تا قوت قلبی از نفس گرم خانواده محمدجواد عزیز بگیریم برای اینکه بتوانیم فرهنگ اندیشمندانه‌ای که او جانش را فدای آن کرد را گسترش دهیم؛‌ دوستی با طبیعت،‌ مهرورزی با درخت و‌ حفظ حرمت این سرزمین».
از دولتی‌ها خبری نیست
از خانه‌ای که دیگر «محمدجواد» و برادرانش در آن زندگی نمی‌کنند همان مسیری را طی می‌کنیم که او برای جدال با آتش و نجات طبیعت رفت. همانجا که برای آخرین بار «محمدجواد» در تیر ۱۳۹۹ تلاش کرد تا از طبیعت زادگاهش دفاع کند.
ماشین از میان سنگلاخ‌ها می‌گذرد. به محوطه‌ای وسیع می‌رسد. یک طرف کوه است و سوی دیگر دشتی که در آن زمین‌های کشاورزی است. تصور اینکه حریق در همین دشت وسیع جان «محمدجواد» را گرفته است عجیب به نظر می‌آید. چگونه «محمدجواد» در این دامنه پر سنگ که در آن با فاصله گون روییده مغلوب دیو آتش شد؟ محلی‌ها توضیح می‌دهند که آن سال آسمان چنین خسیس نبود؛ باران خوبی بارید و علف‌ها هر چقدر توانستند خودشان را بالا کشیدند. در تیر، اینجا انبار باروت بود. جرقه اول که خورد برای آنکه دیو تش را احضار کند کافی بود. این دشت سنگر به سنگر در برابر زبانه کشیدن این اژدها عقب نشست.
حالا همه جمع شده بودند تا اینجا به یاد جدال «محمدجواد» و دیو سوزاندن طبیعت، آتش، نهال بکارند. از دولتی‌ها از همان موقع تا به حال خبری نبوده است. همه قوم و خویش‌ها و آن‌هایی که دلشان برای طبیعت این سرزمین می‌سوزد، جمع شده و بچه‌های فامیل جلوی دوربین‌های حاضران بنری از عکس «محمدجواد» را با غرور برافراشته بودند. در گوشه‌ای دیگر مادر میلاد،‌ سعید و محمدجواد نشسته بود؛ با خود مویه می‌کرد: « آخی خدا نصیب کافر نکنه، آخی خدا از سه تا جوون یکی رو برای ما می‌ذاشتی چی می شد! آخی خدا محمد نمی‌ذاشت برای سعید نودوماد گریه کنم. خودمم گریه نمی‌‌کردم که محمد ببینه. خدا! این وانت برای خود محمدجواد بود. هر کاری می‌‌کرد براش ماشین نمی‌خریدم چون اون دو تا بچه‌ام هم ماشین کشت. دنیا رو به هم می ریخت و می‌گفت ماشین می‌خوام. گفتم مامان می‌ری و خودت رو می‌کشی. براش ماشین خریدم و زدمش به اسمش. گفتم توکل به خدا و امام زمان. یک بار تصادف کرده بود. خانه بودم بهم زنگ زد و گفت مامان تصادف کردم ولی هیچیم نشده‌، زنگ زدم صدام رو بشنوی. رفته بود برای خرید مرغ. وقتی قفس مرغ‌ها رو آوردن خیلی کج و معوج بود. تازه دو ماه بود برای قلبم باطری گذاشته بودم. پاشدم زدم بیرون، گفتم این قفسا پاره شده،‌ محمد کو؟ گفتن محمد هیچی‌اش نشده. گفتم من رو برسونین. خودم رو انداختم تو جاده گفتم برسونیندم. گفتن بردنش بیمارستان! اومدم بالای تخت بیمارستان. گفت مامان هیچی‌ نشده،‌ نگاه کن هیچی‌م نشده! کتفش کش آورده بود،‌ پاهاش پاره شده بود و داغون بود. می‌گفت جلوی دستفروشا صدای جیغ و یا ابوالفضل بلند شده بود. با یه آخوند تصادف کرده بود. آخوند می‌خواسته دور بزنه،‌ اونم سرعتش بالا بوده،‌ صبح رفته بود برای خرید مرغ. اون ماشین پیکان تیکه تیکه شده بود که با پول بیمه عوضش کردیم. پسرم من شب و روز برات برا جاده می‌ترسیدم. می‌گفت مامان اگر این تش از اینجا بره و سوار کوه بشه دیگه هیچکس نمی تونه جلوش رو بگیره. اومد خودش رو رسوند تا رفت اون طرف کوه. برادرام و خواهرام خرد شدند. خواهر جوونم سه تا بچه شب سکته کرد، رسوندنش بیمارستان شیراز،‌ تو بیمارستان از دست رفت. مادرم چند روزی هست که فوت کرده،‌ همین فردا چهلمشه. شکرت خدا،‌ خدایا شکرت،‌ خدایا هر چی نظر خودته!»

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *