پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | پیرمرد و گربه‌هایش

پیرمرد و گربه‌هایش





۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۲۲:۲۵

پیرمرد و گربه‌هایش

آرین سلطانی نژاد

پیرمرد دست چروکیده خود را جلو آورد و گفت: کمک کنید و کاسه آهنی گدایی خود که قسمتی از آن زنگ زده بود را بیرون آورد. کمک کنید. یک مرد با کت و شلوار سفید رنگ و اخم در چهره‌اش پولی از کت خود برداشت و به پیرمرد داد. ممنون. مرد با کت و شلوار سفید و اخم در چهره‌اش سریع آن جا را ترک کرد، رفت و مرد دیگر آمد. پیرمرد باز کاسه آهنی زنگ زده‌ی خود را بیرون آورد و گفت: به من فقیر کمک کنید. آن مرد این بار با کت قهوه‌ای و شادی در چهره‌اش پولی به پیرمرد داد. ممنون. مرد هم قدم زنان آرام آرام از آن جا دور شد. فرد بعدی پسری شاد بود پسر تا مرد را دید به پدرش گفت: بابا، پول بده می‌خوام بدم به این آقا، باشه، بابا بیا. پسر پول خود را درون کاسه زنگ زده پیرمرد انداخت.
شب شد همه آمده بودند و پولی انداخته بودند. پیرمرد بار و بساط خود را جمع می‌کند و کاسه‌ی زنگ زده را درون جیبش می‌گذارد تا روز بعد دوباره از آن استفاده کند و به سمت خانه خود حرکت می‌کند. در راه از کنار جوبی لجن زده عبور می‌کند و گربه‌ای سفید رنگ با خال‌های سیاه او را می‌بیند که مدام (میو میو) می‌کند و در حال گرسنگی است. پیرمرد فقیر دست خود را به سوی گربه دراز می‌کند و می‌گوید: من هم مثل تو هستم ما مثل همیم. من خیلی گرسنه‌ام پولی برای خورد و خوراک ندارم تو هم همین طور، من بدبختم تو هم همین طور، بیا بیا من تو را ببرم خانه‌ام و بزرگت کنم، بیا من تو خونه گربه‌های دیگری هم دارم بیا. گربه روی دست چروکیده‌ی پیرمرد می‌پرد. پیرمرد آن را روی شانه‌ی خود می‌گذارد و می‌رود. در راه به گربه می‌گوید: خوب دوست عزیز تو از این به بعد خانه‌ی جدیدی خواهی داشت و وقتی به خانه رسیدند پیرمرد کلید را از جیبش در آورد و گفت: بفرما این هم خانه‌ات یعنی خانه من و تو. بیا. پیرمرد وارد خانه‌ می‌شود و به گربه‌های دیگر می‌گوید دوستان عزیز مهمان داریم، او از این به بعد با ما زندگی می‌کند. پیرمرد هر روز می رفت و گدایی می ‌کرد و با پولش خوراکی برای خود و گربه‌ها می-خرید و به خانه می‌آمد این کار همیشگی پیرمرد بود. او همیشه گربه‌های درون خیابان که سرپناهی نداشتند را جمع می‌کرد و به خانه خود می‌آورد و به آن‌ها پناه می‌داد. او مردی مهربان بود و گربه‌ها را دوست می‌داشت و گربه‌ها روی سر و کله پیرمرد می‌پریدند و با صاحب مهربان خود بازی می‌کردند. روزها و شب‌ها می‌گذشت و گربه‌ها و پیرمرد هر روز به هم نزدیک‌تر می‌شدند. یک روز باران آمد، نگاه کنید گربه‌ها این باران است باران آره و یک روز برف ‌آمد، نگاه کنید گربه‌ها این سفیدی‌ها برف‌ هستند و.. آنها روزهای خوبی با هم داشتند تا این که پیرمرد جان خود را از دست داد و گربه‌ها تنها شدند. گربه‌ها از آن به بعد خودشان برای خود فکری کردند و برای خود غذا می‌آوردند تا این که گربه‌ها هم یکی یکی کشته شدند یا خوراک سگ‌ها می‌شدند و یا از گرسنگی می‌مردند و بعد خانه پیرمرد خالی شد. شهرداری آمد و خانه را خراب کرد و بعدها در قصه‌ها آمد پیرمرد فقیر و شجاع با گربه‌های خود ….

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *