پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۲۱:۴۳

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
قسمت پانزدهم
همین که به کاروانسرای نیم خرابه ای رسیدیم، اطاقی از کاروانسرادار کرایه کرده خورجین و اسبابهای خود را در آن گذاردم و پس کرایه مکاری را داده و درب اطاق را قفل و به جانب خرابه ای که آنجا را پای قاپق می گفتند روان شدم از میان مردم گذشته و از تماشای منظره کشته دو نفر که سر آنها را بریده و جسد آنها را روبروی هم انداخته بودند متاثر شدم. از شخصی که طفل چند ساله ای را در بغل گرفته بود، پرسیدم این دو نفر چه گناهی مرتکب شده اند؟ آن شخص گفت اینها از دشمنان شاه می باشند. مطلب را تا آخر پی بردم و دانستم که لابد آن بیچارگان از زمره آزادی خواهان روشنفکر می باشند. در عقب سر آن تماشاچیان و جمعیت چند زن و کودک که از خانواده و بازماندگان آن دو نفر بودند، با ترس و وحشت و چشمان اشکبار نشسته و منتظر بودند تا آن جمعیت پراکنده شده و کشتگان خود را برای دفن و کفن به قبرستان ببرند. با خود گفتم بدون شک اگر از ماموریت من فراشان و دولتیان مختصر بویی ببرند مرا هم به آسانی بدون پرس و سوال گوش تا گوش سر می برند. تماشاچیان را می دیدم که این دو نفر برای نجات آزادی ملت ایران کوشش داشته و به گناه آزادی خواهی به این وضع آسف آور کشته شده اند. یک دقیقه هم تامل نمی کردند و این طور مانند گوسفند تماشاچی نبودند. به خاطرم آمد که هنگام عزیمت از اسلامبول زیاد سفارش کرده بودند که مواظب اطرافیان خود بوده و کسی از بسته کوچکی که محتوی مراسلات و روزنامه قانون بود و من حامل آن بودم مستحضر نشود. چه به اندک سوءظن و احتمالی کارم ساخته می شد.
هوا تاریک می شد و تماشاچیان کم می شدند و به جز چند نفر بچه های ولگرد دیگر کسی باقی نمانده بود و بستگان آن دو کشته بی گناه که به تهمت بابی بودن کشته شده بودند دو تابوت آورده و با پرداخت پول زیادی به میرغضب و فراشانی که مامور اجرای امر شاه بودند جسد آن دو کشته بی گناه را به قبرستان بردند.
خواستم همان موقع ماموریت و انجام کاری را که بر عهده گرفته بودم انجام دهم و بدون اتلاف وقت خود را به محضر آقای حاج شیخ هادی نجم آبادی رسانیده و بسته معهود را به دست ایشان بدهم؛اما در آن دم غروب انجام این کار را عاقلانه ندیدم. چه گذشته از آنکه منزل ایشان را نمی دانستم بدون شک با آن وضع و لباس مسافرتی که داشتم مورد سوءظن قرار می گرفتم. سپس صلاح را در این دانستم که آن شب را در همان کاروانسرا گذرانیده و روز بعد به خدمت جناب شیخ برسم.
روز دیگر در طلیعه آفتاب از کاروانسرا خارج شده و از مرد شیر فروشی نشانی منزل آقا شیخ هادی را پرسیدم و با آنکه راه زیادی بود پرسان پرسان خانه را پیدا کرده و بر خلاف این که منتظر بودم به درب خانه عالی و باشکوهی می رسم، خانه شیخ، معمولی دیوارهایش چینه و اطاقهایش خشتی بود. پسربچه ای در جلو در مشغول جاروب کردن بود. از او پرسیدم آیا منزل آقا شیخ هادی اینجاست؟ گفت: بله! پرسیدم:آقا در منزل تشریف دارند؟ جواب داد: بلی! و من از حرکات دست و لب هایش جواب ها را استنباط می کردم. گفتم: ممکن است از آقای شیخ اجازه بگیرید همین ساعت خدمتشان برسم؟ مثل اینکه پرسید می خواهی استخاره کنی؟ گفتم: بلی! جاروب را روی سکوی درب خانه گذارده و داخل خانه شد. پس از لحظه ای مراجعت کرده و با دست اشاره کرد که درب اطاق مجاور آن راه رو ورود کنم. از اینکه خانه شیخ خلوت و کسی نبود مسرور شدم. پرده سفیدی که به در اطاق آویخته بود یک طرف زده و در کنار اطاق، شیخ را که روی نمدی نشسته و کتابی در جلو داشت مشاهده کردم. از همان نظر اول او را شناختم. چهره ای گشاده نورانی داشت. سلام کردم و به گوشه ای نشستم و از اینکه گوشم نمی شنود عذرخواهی کردم و همین که دانست از اسلامبول آمده ام تا آخر قضایا را پی برد و از اینکه صبح خیلی زود برای ملاقاتش بدون آنکه احدی آگاه گردد رفته ام خوشحال شد. سپس از جای خود برخاسته و به اشاره به من فهمانید که مایل است در خلوت با من صحبت کند و خودش در جلو افتاد و به حیاط اندرونی رفتیم و در اطاقی که در گوشه آن لحاف کرسی بود وارد شدیم و تکلیف نشستن کرد. سپس من بسته ای را که حامل بودم و در آستر قبای خود پنهان کرده بودم پس از شکافتن آستر آن را در آورده به دستش دادم. نگاهی به سر و ته آن کرده و آن را در بغل گذارد گفت باید از روی فراغت بخوانم.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *