پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | حسابِ کار

حسابِ کار





۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۳:۱۲

حسابِ کار

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

تغارناز به اتاق دوید. یک فنجان کشک غلیظ مقابل پدرش گذاشت. پدر با چشم های دریده و سرخش چشمکی به تغارناز زد.

-دیدی چه طور همین اول کار، دارم حساب کار رو دست شوهرت میدم؟ قاه…قاه… قاه…

تغارناز؛ روبان سرش را جا به جا کرد.

-باباجون! تغارجان؛ نیازی به این حساب و کتابا نداره! اون شوهر سر به راهیه!

تغارخان؛ فنجان کشک را سر کشید. آروغی زد. ابرو بالا زد و گفت:

-لازم نیست به من یاد بدی! من خودم یک درصد نبوغ دارم. همه چی می فهمم.

-اون که آره! اما یه خورده با تغارجان تعامل کنین!

-چی کار کنم؟

-تعامل!

-تعامل چیه دیگه؟

-تعامل یعنی این که همکاری متقابل داشته باشین.

-ببین دخترم! درسته که دخترمی! اما اگه یه بار دیگه این چرندیات رو تکرار کنی، میگم دچار وارونگی ات بکنن! فهمیدی! من همکاری متقابل و تعامل و این چیزا حالیم نیست. این جا من فقط مشورت میدم، همه اجرا می کنن. فهمیدی؟!

-آره، بابا جونی!

-حالا برو اون شوهرت رو بگو بیاد تو! 

تغارناز؛ به حیاط رفت. دست روی شانه تغارجان گذاشت. تغارجان سرش را پایین انداخت. تغارناز دست زیر دهانه تغارجان برد و سرش را بالا آورد.

-بابایی گفت بیا تو!

-نمیام. همین جا راحتم.

-دیگه همچین حرفی نزنی ها! بابایی مشورت داده که حتماً بیایی تو!

تغارجان؛ عقب خزید و به دیوار تکیه داد.

-بابایی ات مشورت داده که داده. من دیگه تحمل اجرای مشورتای بابات رو ندارم.

تغارناز؛ دست روی گونه اش کوبید. لبش را گاز گرفت.

-دیگه همچین حرفی نزنی ها! تغارستان به هم می ریزه… دوباره دچار وارونگی میشی…

تغارجان؛ کشک های دور چشمش را پاک کرد. از جا برخاست و به اتاق رفت. تغارخان؛ پایش را از زمین برداشت و به دیوار مقابل کوبید.

-خوبی داماد؟

-بد نیستم.

-در تغارستان هیچ کس بد نیست. همه در رفاه کامل!

-بله، همین طوره!

تغارخان؛ پایش را از سینه دیوار برداشت و روی زمین گذاشت. چشم هایش را درید و گفت:

-اظهار نظر، بی اظهار نظر! تو فقط گوش! فقط نگاه! تو مجوز اظهار نظر نداری. فهمیدی؟

-بله، فهمیدم.

-آفرین، تلاش کن بفهمی! 99 درصد تلاشت رو به کار بگیر!

-چشم!

-حالا شد. حالا هم پاشو برو بخواب. فردا اوستا تغار که اومد توان کار داشته باشی. سریع تغاردانتون رو بسازین و از تغاردان من نقل مکان کنین.

تغارجان برخاست. نگاه نومیدانه ای به تغارناز کرد و به اتاق خواب رفت. تغارناز نگران فردا بود.

 

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *