سایت خبری پیام ما آنلاین | گفت و گوی «پیام ما» با یک زن دستفروش نان آور خانه

گفت و گوی «پیام ما» با یک زن دستفروش نان آور خانه





۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۲۳:۳۷

گفت و گوی «پیام ما» با یک زن دستفروش
نان آور خانه

سیمین سلطانی نژاد
هوا خیلی سرد است. روسری مشکی‌اش را محکم زیر چانه‌اش گره زده . لباس‌هایش را دورش پیچیده که کمتر سردش شود. بساطش را در پیاده رو پهن کرده روسری و شال می‌فروشد، هر چند دقیقه یک بار به رهگذرانی که عبور می‌کنند چشم می‌دوزد. هرکدام برای او حکم یک مشتری احتمالی را دارند که باید نظرشان را جلب کند تا شاید یک نفرشان از او خرید کنند. اکثر عابران با بی‌ تفاوتی رد می‌شوند شاید عادت کرده‌اند به دیدن او. چه فرقی می‌کند او باشد یا کس دیگری. همه دستفروش اند. گاهی هم با چشم‌های نگران به امتداد قدم‌های رهگذران زل می‌زند تا مبادا ماموران شهرداری خرده دارایی‌اش را با خود ببرند. آن وقت جواب چشمان منتظر اهل خانه را چه بدهد؟ با نزدیک شدن عابران صدایش را بلند می‌کند تا شاید نگاه‌های بیشتری را به خود جلب کند. با صدای بلند می‌گوید: شال، روسری‌های جدید دارم، فقط پنج تومن… . شال و روسری‌ها رو با دقتی خاص و خیلی منظم کنار هم چیده. حسابی سردش شده. صورتش از شدت سرما قرمز شده. به سمتش می‌روم. صدای زن جوانی را که در کنارم ایستاده می‌شنوم:
ـ چهار تومن بدم؟
زن فروشنده با پرخاشگری چشم غره‌ای به زن می‌رود:
ـ نخیر خواهر. مگه من چقد روش می‌خورم؟ فوقش رو هر کدوم پونصد تومن.
زنی با عجله می‌گوید:
ـ این چند؟
کمی که دورش خلوت می‌شود می‌پرسم:
ـ همیشه اینجا کار می‌کنید؟
ـ همیشه نه
ـ چند سالتونه؟
با بی حوصلگی می‌گوید ۸ـ۳۷
جا خوردم. خیلی جوان تر از آنی بود که من فکر می‌کردم. جبر زمانه، سختی زندگی و بی پولی او را شکسته کرده بود.
نگاهم به دستانش می‌افتد. ناخن‌هایش را لاک زده. بی اختیار لبخند می‌زنم علی رغم سختی کارش به زیبایی دستانش هم فکر می‌کند.
ـ نمیخری؟
یکی از شال‌هایش را برمی‌دارم و با احتیاط می‌پرسم؟
ـ ازدواج کردین؟
با خنده می‌گوید.
ـ اومدی خواستگاری؟
نرم تر شده است. نزدیکتر می روم.
ـ شوهرم چند ساله زندانه. منم باید خرج چهار تا بچه رو بدم
ـ زندان چرا؟
با چند ناسزا که به همسرش می‌دهد می‌گوید:
ـ قاچاقچی بود گرفتنش. حالا می‌گم قاچاقچی فکر نکنی چخبر بوده!!! خرده فروش بود. اینقد خواستگار داشتم نمیدونم چی تو اقبالم نوشته بودن زن این شدم.
ـ بچه‌هاتون چند سالشونه؟ چیکار می‌کنن؟
ـ پسرم نوزده سالشه. شاگرد صافکاریه. بقیه دخترن
ـ راه درآمد دیگه‌ای ندارین؟
ـ درآمد داشتم تو این سرما التماس مردمو میکردم؟؟؟
چشمهایش از اشک پر می شود. در همان لحظه مشتری از راه می‌رسد. سریع اشک‌هایش را با گوشه روسری پاک می کند و به خودش مسلط می شود.
ـ کمتر حساب کن چند تا بردارم.
سکوت می‌کنم و به کاسبی‌اش خیره می‌شوم. خودش انگار دوست دارد درد دل کند.
ـ اینقد گرونی شده. کرایه خونه کمرمو شکسته اگه نیام روسری بفروشم شبا گشنه میمونیم. آخه من هیچ کاری بلد نیستم شونزده سالگی عروسم کردن دیگه نه درسی خوندم نه کاری یاد گرفتم. خب حالا بالاخره اینم یه کاریه دیگه. کار که عار نیس. منم چنتا بچه دارم باید یه طوری خرجشونو در بیارم. کارم که مرد و زن نداره. همین که یه پولی ازش در بیاد خوبه.
ـ همسرتون کی آزاد میشه؟
ـ نمیدونم. ایشالا که هیچوقت نشه.
ـ چرا؟ اذیتتون می‌کرد؟
ـ والله وضع ما وقتی اون نباشه خیلی بهتره. فقط اسمش مرده. روزا تا شب می‌خوابید شبا هم مشتریاش میومدن در خونه. یه دفعه با یکی از مشتریاش دعواش شد فکر کنم همون لوش داد.
چند مشتری همزمان به سراغش می‌آیند و زن دستفروش ذوق زده می‌شود و چشمانش برق می‌زند. رو به من می‌کند و با لبخند می‌گوید:
ـ قدمت خوبه‌ ها…
لبخند می‌زنم و خداحافظی می‌کنم.
از دور نگاهش می‌کنم. با زنی که یک ساعت قبل دیده بودم خیلی فرق می‌کرد.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *