پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | چه زود فریب خوردم

چه زود فریب خوردم





۲۶ دی ۱۳۹۵، ۲۲:۰۵

چه زود فریب خوردم
ستوان دوم حسین سعیدی

«تو باید از همه دخترای فامیل بهتر باشی، مگه چی از اونا کمتر داری؟!» مادرم فقط می‌خواست از بقیه سَرتر باشم، اما به چه قیمت و چطور، برایش مهم نبود… هیچ‌وقت این حرفا از یادم نمی‌رود، مدام مثل صحنه‌های فیلم از مقابل چشانم رد می‌شود…
فکر می‌کرد همه چیز با پول و امکانات حل می‌شود، همه‌چیز را در دانشگاه رفتن و مدرک گرفتن می‌دید. بیچاره پدرم هم که صبح تا شب درگیر کار و بار خودش بود. دلش می‌خواست در زندگی چیزی کم نداشته باشم، اما…
دختر جوان آهی کشید و با صدایی پر از بغض ادامه داد: با هزار بدبختی وارد دانشگاه شدم. از همان اوایل ورودم با سمانه و مریم آشنا شدم. هر سه حرف همدیگر را خوب می‌فهمیدیم چون همگی یک درد مشترک داشتیم «توقعات بیش از حد والدین و چشم و هم‌چشمی‌های معمول.»
نه از نظر مالی مشکلی داشتیم و نه امکانات ما کم بود، هر چیزی که می‌خواستیم فراهم بود. اوایل خودمان بودیم و درس، کتاب و فعالیت‌های علمی، تا این که با مهسا آشنا شدیم… مهسا دانشجوی اخراجی بود که به دلیل مسائل اخلاقی و اعتیاد به موادمخدر از دانشگاه اخراج شده بود، اما هرازگاهی به صورت پنهانی وارد خوابگاه می‌شد و شب را آنجا می‌گذراند….
هر چقدر که بیشتر زمان می‌گذشت مهسا به ما نزدیک‌تر می‌شد، انگار که می‌دانست هر سه یک چیزی تو زندگی کم داریم… انگار نقطه ضعف زندگی ما را پیدا کرده بود. همیشه به ما سرکوفت می‌زد و می‌گفت: شما عرضه هیچ کاری ندارید، فقط درس می‌خونید، پس تفریح و سرگرمی چی میشه؟
وسوسه‌های شیطانی او باعث شد کم‌کم تحت‌تاثیر او دل از درس و دانشگاه بکنیم و مشغول خوشگذرانی و تفریحات کاذب بشویم. روزبه‌روز بیشتر درگیر خوشگذرانی می‌شدیم تا این‌که مهسا آن پیشنهاد لعنتی را داد:
حمل مواد مخدر از شهرستان‌های جنوبی به سمت مرکز استان
اولین‌بار که این پیشنهاد را داد، فکر کردیم شوخی می‌کند. هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردیم دخترای ساده و مظلومی که «آفتاب و مهتاب هم نمی‌دیدشون» یه روز بخوان دست به چنین کار زشت و پلیدی بزنند.
اوایل مقاومت می‌کردیم. حتی فکر کردن به این موضوع هم برای ما غیرقابل تصور بود چه برسد به این‌که بخواهیم به آن عمل کنیم. همیشه فکر می‌کردم هر کسی که وارد منجلاب قاچاق موادمخدر می‌شود مشکل مالی دارد یا تامین مخارج زندگی برایش خیلی سخت است، اما فکرش را نمی‌کردم کسی برای خوشگذرانی و تامین مخارج رفیق بازی و… دست به این کار کثیف بزند.
بیشترین چیزی که آزارم می‌دهد این است که هیچ‌کدام از نظر مادی چیزی در زندگی کم نداشتیم، کافی بود اراده کنیم تا هر چی می‌خواستیم مهیا شود. اما همه‌چیز پول و مادیات نبود. ما توجه و محبت می‌خواستیم که جایش در زندگی ما خیلی خالی بود، محبت واقعی.
بعد از مدتی به خواسته مهسا تن دادیم. همان‌جوری که از ما خواسته بود عازم مناطق جنوبی استان شدیم. از قبل با رابطی که آنجا داشت هماهنگ کرده بود. همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، به هر کدام از ما یک کیف حاوی موادمخدر داد. قشنگ مثل تو فیلم‌ها.
هنوزم باورم نمی‌شد که به‌راحتی حاضر شده بودیم به این خفت تن بدهیم. هر سه سوار تاکسی شده و راه افتادیم. ترس و اضطراب داشتیم، اما ما برای همین اضطراب راضی به این کار شدیم و این حس برای ما لذتبخش بود تا این‌که به ایستگاه بازرسی رسیدیم و…
دختر جوان با نگاهی غم بار گفت: هر فردی باید حواسش را جمع کند. بعضی از اشتباه‌ها را می‌توان جبران کرد. ولی بعضی از خطاها که از یک نقطه کوچک هم شروع می‌شود ممکن است عواقب خطرناک و غیرقابل جبرانی در پی داشته باشد.
مساله مهم این است که وقتی گرفتار این بلاها می‌شوی قبح دیگر خطاها و کارهای خلاف هم برایت ریخته می‌شود و ابایی نداری که چه کار می‌کنی و چه کار می‌خواهی انجام بدهی. همیشه با خودم فکر می‌کنم اگر ما قدرت «نه» گفتن را داشتیم هیچ‌وقت به این سادگی گرفتار دوست ناباب نمی‌شدیم. بعد از دستگیری در اداره پلیس تازه متوجه نیت شوم مهسا شدیم. او و همدستانش برای این‌که بتوانند موادمخدر را جابه‌جا کنند، دانشجویان را فریب داده و از آنها سوءاستفاده می‌کردند. ماموران کمتر به دانشجویان شک می‌کردند و بهترین طعمه برای آنها بودیم. بعد از دستگیری ما، مهسا و همدستانش فراری شدند.
الان شاید توجه پدر و مادرمان به ما بیشتر شده، اما میان ما دیوار بلند زندان قرار دارد.
این پرونده در پلیس کرمان در حال رسیدگی است و سه دختر جوان منتظر رسیدگی به پرونده‌شان در دادگاه هستند/میزان

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *