پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شعر

شعر





۱ آبان ۱۳۹۵، ۲:۲۱

یک عاشقانه تلخ
(دم غروب، ارتفاع یک کوه بلند)
مرد (درحالی که کنار پرتگاه ایستاده بود و به چراغ های روشن شهر نگاه میکرد) – اومدی؟
زن – چرا اینجا قرار گذاشتی؟
مرد (بدون آنکه به پشت سرش-جایی که دختر ایستاده بود-نگاهی بیانداز) -چون امروز روز تولدته
زن – فکر کردم فراموش کردی
مرد – بیا… بیا کنارم وایسا و پایین رو تماشا کن
زن – تو که می دونی من از ارتفاع می ترسم
مرد – بیا… من اینجا وایسادم، چیزی برای ترسیدن وجود نداره
( زن با قدم های بریده بریده و با ترس به مرد نزدیک می شود)
مرد- ببین… به نظرت اون پایین چند تا چراغ روشنه؟
زن – شاید هزارتا
مرد زمزمه میکند و سر تکان میدهد – شاید هزارتا،
صبح تو ایستگاه قطار به آسمون و پرنده ها نگاه می کردم و جسد حلق آویزم رو تصور می کردم
زن ( اینبار خیره به چشم های مرد)- داری منو می ترسونی
مرد – چیزی برای ترسیدن وجود نداره، همه چیز در سکون فرو رفته
زن – ازینجا بریم
مرد – کجا؟
زن – شاید یه جزیره دور که هیچ آدمی نباشه که آرامش مارو بهم بزنه
مرد- مگه خودت نگفتی تنها راه رسیدن به خوبی دیدن تمام و کمال بدیه؟ از کدوم کتاب بود؟ همون نویسنده ای که بهش ایمان داشتی… چی بود اسمش؟… آهان اروین یالوم، نمیدونم کدوم کتابش
زن- مامان و معنی زندگی، درمان سوگ
مرد- اره، درسته، یادمه بهش ایمان داشتی
زن – ما بعضی وقتا حرفایی میزنیم که خودمون هم بهش ایمان نداریم
مرد – می دونم
زن- چند روزه جواب تلفنت رو ندادی بعد یهو تماس گرفتی، قرار گذاشتی، اینجا، اینجوری
مرد- دیشب یک ساعت یه ضرب بارون می بارید… صدای جیغ… پرنده ها…. دوست داشتم از پنجره اتاقم بزنم بیرون و تا صبح قدم بزنم، بدون اینکه فکر کنم کجا دارم می رم، امروز تولد توست اما روز تو نیست، روز تو روزیه که اولین داستانت رو بنویسی، یا اونی که بهش احساس داری و بهت احساس داره رو به آغوش بکشی، زیر بارون یا سایه یک درخت یا لب یه پرتگاه
زن – شاید بتونم از دیالوگ های امشب تو، داستان اولم رو بنویسم
مرد – هیچ داستانی مثل واقعیت، گیرا و بهت انگیز نیست، کمدی سیاهی که موسیقی بهش رنگ می پاشه
زن- چیزی برای امیدواری وجود نداره؟؟؟
مرد- چیزی برای امیدواری وجود نداره
زن- من چی؟
مرد- تو خودمی، فقط… زیبا تر…. رنگی تر.. واقعی تر….(به چشم هایش خیره می شود) و شاید غمگین تر
زن- حکمت خداحافظی رو یادته؟
کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. این که عشق تکیه کردن نیست. و رفاقت، اطمینان خاطر ویاد میگیری که بوسه ها قرار داد نیستند و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهد…
مرد- (در حالی که نگاهش را دوباره به پایین پرتگاه برگردانده بود) خودم برات خونده بودمش، ما بعضی وقتا حرفایی می زنیم که خودمون هم بهش ایمان نداریم
زن- امروز تولدمه
مرد- برای همین گفتم بیای اینجا، چون تولدته ولی روز تو نیست
زن – فقط برای همین؟
مرد- نه….
(سکوت)
(به چشم های هم خیره می مانند)
مرد- بپریم؟
زن-بپریم
(صدای جیغ….. پرنده ها……)
مینا کورزی

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *