پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | داستان/ جاده‌ی فرودگاه

داستان/ جاده‌ی فرودگاه





۱ آبان ۱۳۹۵، ۲:۰۹

جاده‌ی فرودگاه

لیلا راهدار
خلط مانده در سینه اش را تف کرد. خلط مثل دست کثیف و چسبناکی روی موزاییک‌های پیاده‌رو پرت شد.
قدم‌هایش را تندتر کرد و ساکش را محکم چسبید و یقه‌ی اورکت سبزش را بالا کشید و سرش را تا گوش در آن پنهان کرد. خط‌های سیم از تیرهای چراغ برق در آسمان سیاه خاکستری جاده‌ای را در آسمان کشیده بودند.
ماشین جلوی پایش ایستاد. ساک را به آغوش گرفت و سوار شد
-«منو به یک مسافرخونه برسونید!»
– «تازه از سفر میاین؟»
-«خواستم برم جایی، هواپیما نداشت.»
-«این روزا کی و کجا جا پیدا میشه؟ روزهای بدی شده آقا…»
راننده کچل بود و کلاه لبه‌دار پوشیده بود. سیگارش را گیراند و دودش را به بیرون فوت کرد و با صدایی دو رگه گفت:«بیا خونه‌ی خودم امشب تنهام.»
مرد که سرش را از اورکتش بیرون آورده بود و موهای نم گرفته‌ی سیاهش در نور کم‌رنگ سقف ماشین دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد گفت:«نه!»
سینه‌اش خرخر می‌کرد. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و تف کرد بیرون.
راننده گفت:«بد سرما خوردی، ما رو هم مریض می‌کنی.» بعد دوباره خندید و گفت:«رزمنده‌ای؟» مرد جوان گفت:«نه!»راننده پوزخندی زد و گفت:«با این سر و وضع ؟»
-منطقه بودم یه کاری داشتم.
راننده نچ نچ کرد و سرش را تکان داد. «سرده عمو، شیشه رو بکش بالا، راه زیاده از فرودگاه تا شهر»
دو طرف جاده درختچه‌های خیس باران خورده صف کشیده بودند. هوا خیس و دم کرده و بارانی بود. ابرهای سیاه، آسمان را پوشانده بودند. هر ماشینی که از دور می‌گذشت، غرش می‌کرد و دور می‌شد. راننده؛ صدای ضبط را بلند کرد و گفت:«جوون‌های مردم رو به کشتن می‌دن! لابد پول خوبی توشه…! حالا سپاهی هستی یا ارتش یا بسیج ؟»
-هیچ کدوم
و ساکش را محکم توی بغلش فشرد.
راننده گفت:«بد ساکتو چسبیدی..» و برگشت و نگاهش کرد. مردمک چشم‌هایش گشاد بود و لب‌هایش سفید شده‌بود. سینه‌اش خر‌خر می‌کرد. یقه‌ی سفید پیراهنش از زیر اورکت سبز کم‌رنگش پیدا بود:
-«نه»
-«لباس شخصی هم که هستی. ببین عمو این‌جا هنوز مسافرخونه‌هاش درست راه نیفتاده. یعنی جایی نیست شب بری بخوابی! حالیت نیست شهر جنگ زده است… بیا پیش خودم کرایه‌ی تختت رو هم بده!» پوزخند زد و برگشت و به چشم‌های سیاه ترسیده‌ی جوان نگاه کرد. جوان با خرخر سینه گفت:«نه!» لبه‌ی ساک برزنت سیاهش را محکم چسبیده بود و ساک را مچاله کرده بود توی بغلش:«پس می‌خوای چه‌کار کنی؟»
-من با پرواز فردا صبح ساعت 5 و نیم می‌رم.
– ول کن بابا حالا با پرواز فردا عصر برو
و خندید. برگشت و دوباره به جوان مسافر نگاه کرد. گوشه‌ی ماشین خودش را جمع کرده‌بود و ساک را چسبیده‌بود. مرد کچل راننده، کلاهش را جا به جا کرد. بینی اش را جمع کرد و گفت:«چه بوی بدی هم می-دی! بیا می‌برمت خونه‌ی خودم حموم. معلومه که خیلی وقته حموم نرفتی.»
مرد جوان مسافر، خودش را جمع‌تر کرد:«نه تا صبح یه کاریش می‌کنم. بذار برسیم به شهر.» راننده حرفی نزد و آهنگ را بلندتر کرد و با آهنگ قدیمی شروع به زمزمه کرد و شیشه‌ی ماشین را کمی پایین کشید:
«مجبورم عمو بو می‌دی!»
از درختچه‌های لخت کوچک باران خورده می‌گذشتند. از تابلویی که روی زمین خم شده‌بود و از صدای ماشینی که مثل شلاق از کنارشان گذشت. گل بر دیواره‌ی ماشین و شیشه پاشید. هوا غلیظ و دم کرده‌بود.
دوباره صدای آهنگ را کم کرد:«مال کجایی تو؟»
جوان آرام و با صدایی گرفته گفت:«زاهدان.»
-عجب! از کجا معلوم راس می‌گی و برمی‌گردی؟ شاید تازه داری میای… هههه… اونم با سوغاتی… من خودم این کاره‌ام … بابا امشب حتما مهمون خودمی… می‌گن رزمنده‌ها رو نمی‌گردن. راست میگن؟»
-«آرهه! راس می‌گن!»
-«مثلاً این ساک تو رو نگشتن!؟»
با صدایی گرفته و ترسیده گفت:«نه!»
مرد دوباره برگشت و روی پای جوان کوبید. جوان یکه خورد و ساک را محکم تر چسبید:«گوشت تلخ نباش، بیا بریم خونه!»
-«من باید ساعت 5 برم.»
راننده گفت:«یعنی به ما حال نمی‌دی؟ حالا ما هم هالو… راستش رو بگو! کجا بودی و کجا می‌ری؟»
بلند بلند خندید و دندان‌های زرد و سیاهش بیرون افتاد.
جوان سرش را تکان داد. راننده گوشه‌ی جاده‌ی خلوت پارک کرد و ماشین را خاموش کرد.
-«پس خودت برو جعلق»
جوان پیاده شد. هوا دم کرده و زننده و سرد بود. سرفه‌ای کرد و ساک برزنتش را برداشت و از ماشین پیاده شد.
راننده گفت:«کجا؟ کرایه؟»
راننده پیاده شد. پوتین‌های جوان خیس و گل‌آلود بود. صدای زوزه‌ی سگ شنیده می‌شد. شانه‌های جوان می-لرزیدند. دست کرد و از جیب اورکت سبزش اسکناسی درآورد. مرد راننده، زیر دست مسافر جوان زد و گفت:«از این کرایه‌ها نمی‌خوام. سوغاتی می‌خوام. فهمیدی؟» و ساک برزنت مشکی را کشید. بند ساک پاره شد و ساک به دست راننده افتاد. مسافر جوان به سمت راننده حمله کرد.
راننده گفت:«نترس! همه شو برنمی‌دارم.» و کیف را روی کاپوت کثیف ماشین گذاشت. جوان، دستش را به سمت کیف برد و حمله کرد. راننده، لگدی به شکم جوان زد. جوان نفس نفس می‌زد. ایستاد تا دوباره حمله کند. سرفه ای کرد. سینه‌اش صدا می‌داد. راننده زیپ ساک را باز کرد و پلاستیک سیاه را درآورد. گره پلاستیک را باز کرد و تکاندش روی آسفالت جلوی چراغ‌های روشن اتومبیل. یک پای قطع شده‌ی کبود با ناخن‌های خونمرده‌ی سبز روی زمین افتاد.
راننده فریاد زد و به جوان نگاه کرد. جوان خس‌خس می‌کرد و از دهانش مِه به هوا می‌رفت. راننده؛ پشت ماشین نشست و استارت زد. جوان خم شد و پا را برداشت و بوسید. پا؛ کبود و خون‌مرده بود. ساق؛ قطع شده بود و انگشت شصت با ناخنی سبز به التماس به چشم‌های جوان می‌نگریست. پا را توی پلاستیک گذاشت و در ساک را بست. به طرف فرودگاه قدم برداشت. پایش در چالاب خاک و گل فرو رفت و برخاست. گنجشک کوچکی در چالاب مرده‌ بود.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر