سایت خبری پیام ما آنلاین | روایت تاریخی سید محمود دعایی کرمانی اداره روزنامه اطلاعات با شیوه کرمانی

روایت تاریخی سید محمود دعایی کرمانی اداره روزنامه اطلاعات با شیوه کرمانی





۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۲۲:۲۷

روایت تاریخی سید محمود دعایی کرمانی
اداره روزنامه اطلاعات
با شیوه کرمانی

ابتدای پیروزی انقلاب، از عراق که برگشتیم، وقتی که پیشنهاد مسئولیت‌هایی به من شد، یادآوری کرده بودم که آرزو دارم به عنوان یک طلبه در خدمت مرجعیت و حوزه باشم. طبیعتاً برگشتم مجدداً دفتر امام خمینی (ره). رفتم و آنجا بودم. یک روز حاج احمد آقا به من گفتند که امام(ره) تصمیم گرفتند که شما بروید «مؤسسه اطلاعات» و در آنجا سرپرستی را برعهده بگیرید.
به مؤسسه «اطلاعات» آمدم و قبل از آن هم به حاج احمد آقا گفتم آقای حاج احمد آقا من قبل از انقلاب در تهران نبودم. اگر هم بودم در کرمان و قم بودم و هیچ آشنایی با محیط تهران ندارم و هیچ اطلاعی از مؤسسه‌ای که مسئولیت آن را به من سپرده‌اند ندارم. قطعاً من نیاز به همکاران ویژه‌ای دارم که در این مسیر من را کمک کنند. من در انتخاب یاران و همکاران سراغ آقای بهشتی خواهم رفت. سراغ آقای هاشمی رفسنجانی خواهم رفت. سراغ آقای خامنه‌ای خواهم رفت،‌ سراغ آقای باهنر، خواهم رفت.
من برای اولین بار محضر شهید بهشتی رفتم و به ایشان گفتم که مسئولیت این چنینی به من واگذار شده است و من شرط کردم که از طریق شما یارانی را انتخاب کنم. به من فرمودند من شخصی را به شما معرفی خواهم کرد که آن شخص به همه چیز آگاه و مشرف است.
پایان کار شورای انقلاب بود و در دبیرخانه انقلاب و روابط عمومی یک سری نیروهای مورد اعتمادی بودند که طبیعتاً با تعطیلی شورای انقلاب فراغت داشتند. گفتند این نیروها را ما در اختیار شما قرار می‌دهیم. حدود 20 نفر بودند که آنها را در قسمت‌های مختلف مجلات و روزنامه و فنی و روابط عمومی گذاشتیم و گفتیم ما خط سبزی دور نیروهای قدیم می‌کشیم و از الان می‌خواهیم که اگر با صمیمیت با ما کار کردند در خدمتشان هستیم و اگر خدای نکرده برنتابیدند و همکاری نکردند، مسوولیت تصمیمات بعدی بر عهده خود آنان خواهد بود.
مصادره اموال خاندان مسعودی و خاندان مصباح‌زاده
سرپرست وقت مؤسسه اطلاعات فرزند عباس مسعودی، آقای بهرام مسعودی بود. مسعودی دو پسر داشت یکی فرهاد و دیگری بهرام. فرهاد خیلی فاسد بود. لذا قبل از انقلاب هم فرار کرد. البته سرپرستی مؤسسه را بعد از پدرش او داشت و پدرش قبل از انقلاب فوت کرده بود و مؤسسه به بهرام مسعودی واگذار شده بود. بهرام آدم منزه و سالم و سرپرست فنی بود. حتی در جریان انقلاب هم اعتصاب طولانی مطبوعات را همراهی و مدیریت کرد. وقتی که اموالش مصادره و اموال پدرش به بنیاد مستضعفان واگذار شد، بنیاد مستضعفان هم مسئولانی را انتخاب کرده بودند. ایشان آن موقع به سرپرست وقت بنیاد مستضعفان (آقای خاموشی بودند) نامه‌ای دادند که من شرایط انقلاب را درک می‌کنم و می‌پذیرم که مؤسسه وابسته به ما در اختیار انقلاب قرار بگیرد. من چون به این مؤسسه که بنیان گذارش پدرم بود علاقه‌مند هستم اگر به تخصص من و اشراف من نیازی باشد آمادگی دارم مثل یک کارمند در اختیار شما باشم و خدمت کنم. آنها هم فردی را معرفی کردند که آن فرد از مبارزان و مجاهدان و اعضای هیات مؤتلفه بود، آقای بنکدار. ایشان انسان متدین‌، شریف و زندان رفته بود. منتهی کار فکری فرهنگی در حد یک مؤسسه بزرگ را نکرده بود و به همراه جمعی از همگنان خودش آمده بود و طبیعتاً شرایط امنیتی آن موقع هم اقتضاء می‌کرد که فرد مصلحی همیشه همراه ایشان باشد و اگر که در قسمتی از مؤسسه وارد می‌شود قبلاً آن جا را چک کنند. با این شرایط و در آن محیط فرهنگی، بعد از مدتی هم یک سری عناصر فرصت طلب و موقعیت شناس به عنوان افراد خیرخواه دور ایشان را گرفته بودند، سعایت علیه بهرام مسعودی و علیه بعضی دیگران‌ را داشتند. ایشان در یک مقطعی به بهرام مسعودی گفتند شما اگر می‌خواهید خدمت کنید به کیهان بروید و مسعودی گفته بود که مؤسسات کیهان و اطلاعات از قدیم رقیبان هم بودند‌، طبیعتاً در آنجا هم مرا تحمل نخواهند کرد. بنکدار گفت به هر حال ما نمی‌توانیم شما را تحمل کنیم.
این پدیده مبارک که یک نفر از وابستگان جریانات قبل از انقلاب حاضر شده بود در خدمت انقلاب قرار گیرد، درک و تحمل نشد. به ایشان حتی اجازه ندادند بیاید و با کارگران و با دوستان خداحافظی کند. بیرون آمد. فرزند سناتور مسعودی ‌، پاک‌سازی شده‌، اموالش مصادره شده، در این کشور نه دیگر جایگاهی دارد و نه اعتباری. تصمیم گرفت که از کشور به همراه خانواده خارج شود.
این شیوه اداره مؤسسه از طریق آقای بنکدار جواب نداد و عناصری که در مؤسسه لانه کرده بودند و حضور داشتند، نوعاً عناصر توده‌ای بودند و برخی مرتبطان با ساواک بودند‌، این‌ها آمدند یک شورایی را به اسم شورای کارگری کارمندی تشکیل‌ دادند‌، آن ایام تب شوراها هم بالا گرفته بود. خدا رحمت کند مرحوم آقای طالقانی را که مؤید این امر بودند و به هر حال یک جریان مطلوبی تلقی می‌شد. یک شورایی تشکیل دادند و خودشان امور را دست گرفتند. یک روز هم همان آقای بنکدار را گرفتند که کتک بزنند و ایشان هم رفت و نیامد. همین شورا را به بنیاد مستضعفان عرضه کردند و بنیاد مستضعفان آنها را به رسمیت شناخت و یک نماینده فرستاد که در کنار این‌ها از طرف بنیاد باشد و این‌ها مؤسسه را اداره می‌کردند.
مواجهه با شورای اختاپوسی
ما وقتی به مؤسسه اطلاعات وارد شدیم با یک شورای اختاپوسی ناصالحی روبه‌رو شدیم. اولین برخوردی که این شورا با ما کرد این بود که آیا ما آن را به رسمیت می‌شناسیم یا نه. یعنی این سؤال که آیا نماینده امام، شورا را قبول دارد یا نه یا شورا را به هم می‌زند و می‌گوید که خودم همه کاره هستم؟ من با هوشمندی گفتم که هنوز مطلع نیستم که چه قدر این شورا منبعث واقعی از آراست. من باید مطالعه کنم چند روز باید اینجا باشم‌، ارتباطاتی با همکاران داشته باشم و ببینم این شورا چه قدر اصالت دارد.
یکی از کارگران مؤسسه انسان خیلی متدین و شریفی بود‌، خدا رحمت کند مرحوم آقای بیگ زاده‌ را، یک روز پیش من آمد و از داخل جورابش یک کاغذی درآورد و به من داد و گفت، این را داشته باشید به درد شما می‌خورد خیلی ارزشمند است. من نگاه کردم و دیدم کارت تبریکی است که در چهارم آبان 57 یعنی چند ماه قبل از انقلاب، همان ایامی که مردم در خیابان‌ها مواجه با گلوله‌های شاه بودند، فردی به نمایندگی از کارکنان شرکت ایران چاپ مؤسسه اطلاعات میلاد فرخنده ذات ملکوکانه اعلیحضرت آریامهر فلان فلان شده را تبریک گفته بود و آرزوی سلامتی و طول عمر کرده بود. در همین راستا ما یک روز صبح مواجه شدیم با اعلامیه‌ای که در سطح مؤسسه توزیع شده بود. بدون اطلاع ما یک اعلامیه چاپ و پخش کرده بودند و در آن اعلامیه هم آورده بودند که ما از نماینده جدید رهبری درخواست کرده بودیم که در مورد شورا نظر بدهند که ما را به رسمیت می‌شناسند یا نه. ایشان تا به الان تعلل کردند و ما از این به بعد دیگر مسؤلیتی نداریم و استعفای خود را اعلام می‌کنیم و دیگر مسائل رفاهی و حقوق و همه مسائل ربطی به ما ندارد. تقریباً می‌خواستند، موجی را در مؤسسه به راه بیندازند که اولین واکنش به حضور ما باشد. من هم بلافاصله گفتم دوستان در سالن اجتماعات جمع شوند. صحبت مقدماتی کردم و گفتم من که بدو امر آمدم خواسته بودم که دوستان با صمیمت و صفا و لطف دست به دست هم دهیم و مؤسسه را اداره کنیم. اما دوستانی که مدعی بودند که نمایندگان شورای کارگری و کارمندی هستند، بدون اطلاع ما اعلامیه چاپ و پخش کردند که خطا و کم لطفی بود و من هم به آنها گفته بودم که در حال مطالعه هستم تا به نتیجه برسم که این شورا واقعیت دارد یا نه. من در آنجا متنی را که به نمایندگی از کارکنان نوشته شده است را خواندم اما اسم کسی را که زیر آن را امضاء کرده بود نیاوردم. این متن در آبان 57 دو سال قبل و روزی که هموطنان ما مقابل گلوله‌های شاه مقاومت می‌کردند، نوشته شده بود. همان طور که من می‌خواندم این بنده خدایی که زیر آن متن را امضا کرده بود، زرد شد‌، قرمز شد،‌ سیاه شد‌، یک دفعه موج فریاد بلند شد که بگویید آن فرد چه کسی بوده؟ من هم گفتم نمی‌گویم ولی به هر حال ایشان یکی از دوستانی بودند که مدعی بودند به نمایندگی از شما شورا را اداره می‌کردند، شما این شورا را قبول دارید؟ گفتند نه و تمام شد و رفت.
گذشت و گذشت‌ و بعد از آن شایعه کردند که این‌ها تیمی هستند که آمدند بخورند و ببرند. ما نزدیک 30 نفر نیروهایی بودیم که آمده بودیم و تا شش ماه از مؤسسه حقوق نگرفتیم و خاطرم است که دو مرتبه به آقای رفسنجانی مراجعه کردم و خدا سلامتشان بدارد، مبالغی را از ایشان برای تقسیم بین دوستان گرفتم، برای دوستانی که نیاز داشتند. دوستان خوبی بودند به شایستگی مؤسسه را هم قبضه کردند و هم اداره، تا اینکه بعد از شش ماه که جا افتادیم و می‌توانستیم به عنوان یک همکار رسمی در کنار همکاران قدیم قرار بگیریم‌، لیستی را تهیه کردیم و اسامی دوستان جدید در مقابل جدولی بود که به اندازه نیازشان بنویسند که چقدر برایشان حقوق در نظر بگیریم. کمترین مبلغ را دوستان انتخاب کردند. یک موردش را می‌گویم که برای دوستان جالب است. خدا رحمت کند مرحوم املایی یکی از همرزمان و روحانیت مبارز در عراق بود که با هم آمدیم و در یک حادثه‌ای آسیب دید. خدا رحمت کند مرحوم شهید محمد منتظری معتقد بود ایشان شهید است. همسر ایشان در روابط عمومی مشغول بودند و ایشان در مقابل اسمش نوشته بود من ماهی 300 تومان می‌خواهم و ما تعجب کردیم که چرا این مبلغ؟ ایشان گفتند من روزی 5 تومان تاکسی می‌گیرم و می‌آیم و 5 تومان تاکسی می‌گیرم و می‌روم و 10 تومان بیشتر خرج ندارم. ماهی 300 تومان کافی است.گفتیم خب زندگی‌ات چه می شود؟ گفت بنیاد شهید حقوق می‌دهد و دیگر نمی‌خواهم. پس با کمترین مبلغ دوستان موفق شدند و پذیرفتند که آنجا را اداره کنند.
ایسن

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *