سایت خبری پیام ما آنلاین | شکارهای انتخاباتی کرمان (4)

شکارهای انتخاباتی کرمان (4)





۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰:۱۱

گویا دولت از مرکز قبل از آن که جوابی مبنی بر تایید برای فرماندار بفرستد نظر فرمانده لشگر را می خواهد. فرمانده لشگر و همچنین تیسمار سرتیپ شمس ملک آرا که در آن موقع به عنوان بازرسی به لشکر کرمان آمده بود نظر مساعد می دهند که اوضاع آرام است و بیم تشنجی نمی رود. آن وقت دولت که از این تلگرافات خیالش راحت شد تلگراف تایید را برای آقای غفاری فرستاد.
به محض این که این تلگراف رسید و آقای غفاری دست به کار شد، یک دفعه آقای دکتر بقائی وارد کرمان گردید و آن روز دوشنبه دهم خرداد بود.
دکتر یک راست به منزل آقای ارجمند ورود می کند و به محض این که دوستان و دار و دسته آن ها به دیدنش می آیند صحبت را این طور می کند که من خودم کاندید نیستم؛ ولی به کرمان آمده ام تا با کمک شما با دولت مبارزه کنم و نگذارم وکلای قلابی از کرمان انتخاب شوند.
اولین اقدام آن ها یک اقدام عجیب و غریب بود و آن این که همان شبانه و روز بعد آدم فرستادند در خانه بیش از چهل نفر از سرشناس های کرمان که تصور می رفت آن ها را برای تشکیل انجمن دعوت کنند و با آن ها با انواع و اقسام کلمات تهدیدآمیز پیغام دادند که نباید دعوت فرماندار را قبول کنید و اگر قبول کردید و به فرمانداری رفتید هر چه دیدید از چشم خودتان دیده اید- حتی خیال داشتند با انواع حیله ها سعی کنند که این اشخاص را از خانه های خود دور کنند یا در حقیقت آن ها را بدزدند تا فرمانداری به آن ها دسترسی پیدا نکند و در نتیجه تشکیل انجمن به تاخیر بیفتد. اغلب این اشخاص که این آدم ها در خانه آن ها آمده بودند این جریان را به فرمانداری گزارش دادند که سوابقش الان آن جا هست. روز سه شنبه یازدهم خرداد آقای دکتر بقایی رفت مسجد جامع شروع کرد صحبت کردن. صریح و پوست کنده گفت که اشخاص که دعوت فرمانداری را می کنند و می روند انجمنی تشکیل می دهند که وکیل ابراهیمی و شیخیه به مجلس بفرستند از دین خارج شده اند. در این موقع با صدای داد زد پهلوی قبر سرگرد سخایی قبر زیاد است باید این قبرستان را پر کرد بعد دکتر گفت حالا هر کس با حرفهای من موافق است دست خود بلند کند. من آن روز از قضا در مسجد بودم و در گوشه ای نشسته بودم. پهلوی من یک نفر نشسته بود که قرآن می‌خواند و سرش به کار خودش گرم بود و ملتفت نشد که دکتر گفته است موافقین دست خود را بلند کنند. شاید هم ملتفت شده بود و خودش را به آن راه زد. یک نفر دیگر که نزدیک نشسته بود به او گفت چرا انگشت
بلند نمی کنی آن آقا جواب داد که چرا به این موضوعات دخالت کنم و انگشت بلند کنم؟ زیرا در این صورت یا باید بکشم و یا کشته شوم و من از قضا خیال هیچ کدام از این کارها را ندارم. وقتی که او این حرف را زد یک نفر دیگر که آن جا بود و قبلا دیده بود که چلاق بود و می لنگید به آن آقا جواب داد به این غلیظی هم که تو فکر می کنی نیست و یقین داشته باش که اگر یک حلبی شکسته از زیر پای یک نفر در برود و صدا بکند همه فرار می کنند. (گویا یک بار در یزد این اتفاق افتاده بود که پیت حلبی که زیر پای ناطقی بود در رفت و صدا کرد. مستمعین چنان متوحش شدند که پا به فرار گذاشتند.)
آن شب مردم کرمان نگرانی فراوانی داشتند و فکر می کردند که با این حرف های دکتر بقایی فردا موقع رفتن اعضای انجمن نظار به فرمانداری چه وقایعی رخ خواهد داد و اگر بگویم آن شب اغلب افراد وارد و مطلع کرمان تا صبح نخوابیدند اغراق نگفته ام.
ولی اولیای امور حواسشان جمع و کاملا مراقب اوضاع بودند و چون این حرف های دکتر بقایی را مخالف امنیت و آرامش شهر دیدند فوری کمیسیون امنیت را تشکیل دادند و رای داده اند که دکتر بقایی با نه نفر از اطرافیانش باید تبعید شوند و از کرمان دور باشند و این نظر را فوری به مورد اجرا گذاشتند و صبح روز بعد دکتر را با اطرافیانش تحت الحفظ به بندرعباس و از آن جا به جزیره قشم روانه کردند. ضمنا همان روز اعضای انجمن را دعوت کردند و از 36 نفر 25 نفر حاضر شدند. هیچ واقعه ای هم رخ نداد و چون اکثریت حاصل شده بود اعضای اصلی وعلی البدل انجمن نظار انتخاب شدند و چون روز بعدش 5 شنبه روز عید فطر و بعدش هم جمعه بود قرار شد که این دو روز تعطیل مقدمات کار را فراهم کنند و از روز شنبه انجمن شروع به کار کند.
ولی تبعید دکتر بقایی واعوان و انصار او فوری برای آن ها که باقی مانده بودند پیراهن عثمان شد و روز پنجشنبه با آن که روز عید بزرگ فطر و روز شادی مسلمانان بود مسجد را سیاه پوش کردند و عده زیادی با خود برداشته و در مسجد متحصن شدند و این ها که دیروز و امروز در مسجد جامع دیدی که نان و پنیر و خیار می خوردند و اسم معتکف به خود داده اند همان ها هستند که به ظاهر به تبعید دکتر بقایی و دار و دسته اعتراض کرده و در مسجد مقیم شده اند.
این ها هم باز تلگراف هایی به مرکز کردند. از فرمانداری و لشکر هم گزارش هایی به مرکز رفته است در تهران هم قضیه را بزرگ کردند و بدون آن که بدانند دکتر بقائی در مسجد چه حرفهائی زده به تبعید او اعتراض کردند. در نتیجه یک تلگراف از تهران آمد که فعلا تا آمدن بازرس عالی رتبه کارهای انجمن متوقف باشد و اقدامی به عمل نیاورید. در نتیجه انجمنی که انتخاب شده بود عاطل و باطل شد. اعضای انجمن بدون اثر شدند. معتکفین هم در مسجد برای خود هیئت مدیره و سخنگویی ترتیب دادند و کماکان به خوردن نان و پنیر و خیار که خرجش از طرف ارجمندها و هرندی ها می رسید مشغول شده اند و همگی منتظرند که بازرس عالی رتبه از تهران بیاید و ببینند چه خواهد کرد.
حالا بقیه را از زبان خود من بشنوید.
تا بازرس عالی رتبه بیاید رنود خیراندیش هر بلایی که توانستند بر سراعضای انجمن و آن هایی که دعوت فرمانداری را قبول کرده بودند در آوردند. من داستان یکی از آن ها را شنیدم که حقیقتا خیلی مضحک بود و او داستان حاج محمد واعظی که از روحانیون شهر و اهل منبر است. این آقا هم جزو 36 نفر بود که دعوتش کرده بودند و رفته بود و در انتخاب اعضای اصلی شرکت کرده بود. البته چون از واعظ های معروف شهر کرمان بود به نام نماینده طبقه روحانیون دعوت شده بود و او هم دعوت را قبول کرده و روز 12 خرداد به فرمانداری رفت. موقعی که کارهای انجمن متوف شد مثل سایر افراد انجمن کاغذهای تهدید آمیز فراوانی برای او آمد. از این کاغذها قبلا هم برای او آمده بود که اگر در انتخاب اعضای انجمن شرکت بکنی دچار زحمت خواهی شد. ولی در آن موقع او خیال نمی کرد قضایا جدی باشد و رفت و شرکت کرد. ولی بعداً موقعی که روزها در کوچه راه می رفت، عده ای از پهلوی او رد می شدند و فحش های رکیک و غلیظی به او می دادند. گاهی نامه های بدون امضا با پست برای او می فرستادند و آخرالامر هم پا را فراتر گذاشته برای تمام آن ها که مجالس روضه خوانی دایر کرده بودند یا می خواستند برقرار کنند پیغام فرستادند که حق ندارید حاج محمدجواد واعظی را برای رفتن به منبر دعوت کنید. والا هر چه دیدید از خودتان دیده اید و آن بیچاره ها هم از ترس آن که مبادا مجلسشان به هم بخورد از دعوت این آقا خودداری می کردند و این بیچاره از نان خوردن افتاده و دچار عسرت شده بود.
وقتی که آقای فریدونی آمد و یک روز در مسجد بود یکی از روحانیون شهر به نام صالحی بالای منبر رفت و ضمن صحبت های خودش خیلی از آن ها که دعوت فرمانداری را برای تشکیل انجمن نپذیرفتند تعریف و برعکس از آن ها که رفته بودند تقبیح کرد. از آن جمله به این حاج محمدجواد واعظی حمله کرد که این آقا را بی خود جزو روحانیون حساب کرده و دعوت کرده اند و او هم بی خود به ریش گرفته و رفته است.
سپس با صدای بلند از حضار پرسید که آیا شما را به خدا این آقای واعظی که فقط یک روضه خوان معمولی است جزو روحانیون محسوب می شود که او را دعوت کرده اند؟ عده ای گفتند نه عده ای گفتند بی خود رفته است.
از این حرف به کلی روزگار واعظی سیاه شد و از این که یک روحانی شهر توی مسجد بالای منبر او را تقبیح کرده به خطر افتاد و دیگر علاوه بر آن که به مجالس روضه و مساجد نمی توانست حاضر شود اصلا توی کوچه هم نمی توانست راه برود ناچار از شدت استیصال برداشت کاغذی با آقای صالحی نوشت که چون موضوع این نامه خیلی خواندنی است عیناً در این جا نقل می کنیم:
جناب آقای صالحی تقاضا دارم چند دقیقه ای که چشم براین سطور دارید خدای توانا را که بهترین شاهد و ناظر است در نظر بگیرید. آقای محترم شما که یکی از افراد روحانی این شهر هستید می دانید این مبارزاتی که اعوان شما با شرکت شما شروع کرده اند برای امور آخرت نیست. فقط برای این است که منافع مشروع یا نامشروع خودشان محفوظ باشد. حالا کمک کردن به این اشخاص شرعا جایز باشد یا نباشد وظیفه خود را بهتر می دانید؛ اما راجع به خودم می گویم چند روز قبل که شما روی منبر راجع به کسانی که در انجمن نظار شرکت کرده و نکرده صحبت کردید و گفتید فلانی شرکت کرده بعد از مردمی که معلوم نیست در چه فنی ماهر بوده اند استفسار کردید آیا فلانی را عالم می دانید. آقای محترم مگر کسی هست که ادعا کند که من عالم هستم بلکه هیچ عالمی هم نمی گوید که من عادل هستم. دیگران باید به عدالت او پی ببرند. این مردم جاهل از این نحوه سوال شما فکر می کنند آیا من باید چه گناه کبیره ای مرتکب شده باشم. آیا این عوام کالانعام می توانند قضاوت کنند من عالم هستم یا نه. باری در اثر این حرف شما شدت حملات و لطمات و ناسازهای مردم جاهل به من رو به ازدیاد گذارده و مسئول شخص شما را می دانم و چون پناهی جز خدای توانا ندارم شکایت به خدا خواهم کرد دیگر خود دانید و بدانید هر چه می گوئید و می شنوید و هرچه می کنید دستگیر خود شما خواهد شد.
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیرخدا هیچ ندیدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
امضاء حاج محمدجواد واعظی واعظ
این نامه را آقای واعظی روز 29 خرداد برای آقای صالحی فرستاد. دو روز بعد آقای صالحی یک نفر را فرستاد پیش او که بیا این جا حضوراً صحبت کنیم. او هم بلند شد رفت منزل آقای صالحی. عده ای آن جا بودند. وقتی که واعظی آمد آقای صالحی تلفون کرد آقایان دکتر ایرانی و خواجه نصیری هم آمدند.
واعظی قدری از خودش دفاع کرد که این چه اوضاعی است ایجاد کرده اید و بندگان خدا را بی خود آزار می کنید. نهایتا جواب دادند که ما یک مبارزه اصولی با دولت داریم. حالا تو هم برای این که از این مخمصه راحت بشوی چیزهایی که ما به تو می گوییم بنویسی و امضاء کنی و ما آن را منتشر کنیم بنویسی که برای تشکیل انجمن آن روز در فرمانداری اکثریت نبود و من از بازی های پشت پرده خبر نداشتم و بیهوده و بی خبر آن جا رفتیم و اعمال خلافی در تشکیل انجمن اتفاق افتاد.
ما خودمان این کاغذ را تهیه می کنیم و تو امضا کن و فوری همان جا شرحی تهیه کردند و به واعظی گفتند امضا کن.
آقای واعظی این طور یادداشت کرد:
چون برای عده ای از همشهریان محترم این شبهه ایجاد شد که اینجانب به عنوان نمایندگی علماء در انتخابات انجمن نظارت انتخابات دوره هیجدهم شرکت نموده ام توضیحاً به اطلاع عموم برادران دینی کرمانی می رساند که این جانب هیچ وجه از جریانات پشت پرده و همچنین قانون انتخابات اطلاعی نداشتم و در موقعی که بفرمانداری دعوت شدم تصور نمودم از اهل خبر و وعاظ و ذاکرین هم نمایندگانی باید باشد والا اینجانب هیچ گاه ادعای این که جزو علما هستم ننمودم و اگر هم مطلع بودم مرا به منظور خاصی به عنوان نمایندگی علماء دعوت کرده اند چون پذیرفتن دعوت مزبور مورد رضایت برادران دینی نیست به طور قطع از قبول دعوت و حضور در فرمانداری خودداری می نمودم با توجه به مراتب مذکور امیدوارم برادران مسلمان کرمانی شرکت بنده را در انتخابات انجمن نظارت حمل بر سوء نیت ننموده کماکان این جانب را یکی از ذاکرین مناقب خاندان مقدس نبوت محسوب فرمایند.
وقتی که نوشتن این عبارات تمام شد واعظی گفت به من فرصت مطالعه بدهید تا امضا کنم این جا حواس من درست جمع نیست. آ نها گفتند مانعی ندارد تو می توانی بر روی سر فرصت فکرت را بکنی و این کاغذ را امضا کرده برای ما بفرستی تا منتشر بکنیم.
واعظی کاغذ را برداشت آمد بیرون و فردا یک گزارش بلند بالا به فرمانداری نوشت و تمام این مطالب را شرح داد و اضافه کرد شما را به خدا این مطالب را به اطلاع نخست وزیر و وزیر کشور برسانید.
بعد خودش این گزارش را برداشت برد فرمانداری و همان موقع که وارد شد دید از قضا آن آقای خواجه نصیری آن جاست. و آقای صدر میرحسینی هم آنجاست. از این که دید همه جا با این آقایان برخورد می کند فهمید به گزارش او هم ترتیب اثر نخواهند داد. ناچار قدری با آن ها صحبت کرد خواجه نصیری گفت حالا که ننوشتی دیگر آمده ای چه شکایت بکنی؟
واعظی گزارش خودش را به فرمانداری داد. ولی به گزارش او ترتیب اثر داده نشده و باز همان محرومیت ها برای او برقرار بود عاقبت به قصد زیارت عتبارت عالیات از کرمان رفت تا روزی که اوضاع جریان عادی پیدا کرد برگردد.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *