پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | ثوابی که کباب شد!

ثوابی که کباب شد!





۹ شهریور ۱۳۹۵، ۲۲:۵۴

ثوابی که کباب شد!

علیجان غضنفری

خیال نکنین عیال بنده اهل خیرات و مبرات نیست. هست. زیادی ام هست. پاری وقتا افراطی ام هست. همین الآن سه تا صندوق ردیف کرده، تو خونه. صندوق مخصوص بیماری های خاص، کمیته امداد و کمک به ساختمان مسجد محله! اگه تو خونه، یه نفر عطسه هم بکنه، برای دفع بلا دست کم، یه هزار تومنی از سوراخ هر صندوق می اندازه داخل! دیروز رفتیم از قنات حسین آباد دوتا گالن آب بیاریم، برگشتی، تو هر صندوقی دو هزارتومن انداخت. میگم آخه عیال، اگه خرج استهلاک ماشین رو هم در نظر نگیریم، فقط پول بنزین رفت و برگشت تا حسین آباد رو با این شش هزارتومنی که تو نذر این صندوق ها کردی، رو هم جمع بزنیم، باهاش می تونیم دو برابر این آبی که آوردیم آب معدنی بخریم؟! میگه، ساکت باش و زبونتو گاز بگیر، تو این چیزا رو درک نمی کنی! می دونم حق با اونه و سکوت می کنم. خیلی وقتا به حس و حال قشنگی که هنگام تحویل پول صندوقا به نهاد مربوطه بهش دست می ده، غبطه می خورم، من توی مجالس فامیلی همیشه میگم که من و بچه ها تحت پوشش بیمه صدقات و نذورات عیال هستیم، اما نمی دونم چه شد که هفته گذشته همه چیز با یه حرکت کن فیکون شد؟! اصلاً بهتره هیچ قضاوتی نکنم و یه راست برم سر اصل ماجرا.
دو هفته پیش بود و من تو حیاط خونه، مثل همه روزای بیکاری، خودم را تو باغچه مشغول کرده بودم. در حیاط باز بود، یه مرتبه خانمی مثل اجل معلق ظاهر شد: «سلام آقا، خانمتون هستن؟
– بله، شما؟!
– بله، من همسر «الف» هستم. مستاجر همین خونه اولی سر کوچه تون!
توی کوچه ما هر چند همسایه ها رفت و آمدی با هم ندارند؛ اما خبر داشتم که فقط دو تا خونه مستاجر دارند که یکیش همون خونه اولی بود. چهره برافروخته، لباس خونه و چادر نمازی که سرش بود، هیچ شک و شبهه ای را باقی نمی گذاشت. چشمش که به عیال بنده افتاد، با احساسات مادری که فرزندش در خطر است فریاد زد: خانم دستم به دامنتان، پسرم نارسایی قلبی دارد. همسرم در دسترس نیست. ماشین سنگین داریم. توی جاده تلفنش قطع وصل می شه. دویست هزار تومن پول نیازه که نجاتش بدم. شب شوهرم می آد. از اونجا که ممکنه آخرشب بیاد، ناچارم فردا پول را بهتون برگردونم. مطمئن باشید تا فردا ظهراون رو پس میارم. خواهش می کنم.- و زد زیر گریه-
جای دست دست کردن نبود. عیال اشاره ای به من کرد و بنده هم همانند یک انسان دوست واقعی سرم را به علامت تایید پایین آوردم. عیال داخل خانه شد و مرا صدا زد. چهار تا چک پول پنجاه هزار تومانی توی دستش بود. رو به من گفت: می دونی احمد جون این خانم اگه 200 تومان خواسته، لابد با صد و پنجاه تومن هم کارش راه می افته، بالاخره دکترها هم آدمند و احساس دارند. جواب دادم: هرچی خودت صلاح می دونی.
لحظه تحویل هم یک چک پول رو دوباره کش رفت! صد تومن تحویل خانم داد و گفت: خانم جان همین مبلغ بیشتر دم دست نبود. امیدوارم مشکل پسرت با همین حل بشه! خانم حتی زمان را برای تشکر هم از دست نداد. به سرعت برق از در زد بیرون!
عیال با همه دست به خیری، کمی شکاکه- از در زد بیرون و با نگاهش زن را تعقیب کرد، یک مرتبه با عصبانیت مرا صدا زد:کو احمد زود بیا بیرون!
پریدم سر کوچه، کسی نبود.
عیال با عصبانیت داد زد: فهمیدی چه شد؟ رفت. زد به چاک. زنه شارلاتان و کلاهبردار بود و من نفهمیدم.
– خب چی شد، از کجا این حرف رو می زنی؟!
– اون حتی نگاهی هم به سمت خونه اش نینداخت، یه ماشین پژو از سر کوچه نمودار شد. خانمه به سرعت سوار شد و زدن به چاک. لعنتی، من نباید همچه رو دستی می خوردم.
– خانم، یه کارخداپسندانه کردی. دیگه اجر خودتو ضایع نکن. لابد آژانسی یا ماشین آشنایی بوده و بچه هم از قبل سوار بوده، برا کسی که فرزندش در خطره، اینا همه دلیل منطقی داره، آرام باش، انشااله چیزی نیس؟
کمی آرام گرفت. اما معلوم بود که قانع نشده. نیم ساعت بعد زنگ زد خانه خواهرش و کار خراب تر شد: این چه کار احمقانه ای بوده. والله از شما بعیده. از همه بدتر احمد آقا هم بوده؟ وای خواهر شما چقدر ساده این، سه روز پیش همین کلاه سر خواهر شوهر من هم رفته؟
زنگ زد به یکی از همکاران قدیمیش. اون خانم هم تایید کرد که کلاهبرداری بوده. خلاصه، عیال به شدت به هم ریخت. من که نگران فشارخونش بودم. هر چه تلاش کردم نتوانستم آرامش کنم. هی می گفت: احمد جان، خودت می دونی بارها بیش تر از این ها به اشخاص کمک کرده ام. اما اونا مستحقش بودن، ولی این بار به احساسات من توهین شده. این زن به اعتقادات من توهین کرده. می فهمی؟!
قانع نمی شد. شب فشارش بالا رفت و ناچار بیمارستانی شدیم. به دوستان نادان تلفن کردم و گفتم: خواهشاً این دل سوزی ها را کنار بگذارید و به وضع حال عیال که خودتان می دانید این گونه تنش ها برایش خطرناک است رحم کنید.
اما آن ها کار خود را کرده بودند و هم چنان سرزنش می کردند. فردای روز بعد هم خبری نشد و دیگر جای شکی باقی نمی ماند که طرف، دزد و کلاهبردار بوده. شب بعد مجبور شدم تلفن عیال را از دسترس دور کنم. بلکه اعصابش آرام شود. صبح روز سوم هنوز از خواب بیدار نشده، از سر گرفت.
-احمد، دیدی نیامد، من دیگه چه طور تو فامیل سرمو بلند کنم. همه بهم خواهند خندید.
و خواهند گفت که با ساده لوحی از یک زنیکه سلیطه حقه باز رودست خوردم.»
دیدم نه خیر، انگار این زخم هی عمقش بیش تر و بیش تر می شه، تصمیم به مقابله گرفتم. باید به این وضع ناهنجار خاتمه می دادم. فکری به کله ام زد که ای کاش نمی زد! عیال یک ساعت بیرون کار داشت. روی یک تکه کاغذ نوشتم:
-آمدم، تشریف نداشتید، از محبت شما سپاسگزارم!
– کمی هم کاغذ را خاک مالی کرده، گذاشتمش لای صد هزارتومن پول، نخی پیچیدم دورش و انداختم نزدیک در حیاط که یعنی از زیر در پرت شده داخل!
استعداد را می بینید؟!
سپس سوار ماشین شده، رفتم سرکارم! ربع ساعت بعد عیال زنگ زد. صدایش از هیجان می لرزید:
– احمد، بنده خدا پول رو برگردونده، از زیر در انداخته داخل، وای احمد چه فکرا درباره اش کردیم، دارم از خودم خجالت می کشم.
بنده هم با قدری:«باورم نمی شه»و«غیرممکنه»و«چه انسان شریفی و…» پیازداغش را زیاد می کردم. خلاصه همه چیز به خیر گذشت و همه فامیل هم فهمیدند که عیال بنده آدم شناس است نه برگ چغندر!
زندگی دوباره شیرین شد. همه چیز عالی بود تا اینکه سه روز پیش…! تلفن عیال زنگ زد. در حالی که تلاش می کردم آروم باشه گفت:
– میدونی احمد، با خودم گفتم اول به تو خبر بدم، بنده خدا اومده و پول را هم آورده!
مثل توپ منجر شدم:«چی؟!»
– چیو زهرمار، حالیت هست چه بلایی سرمن آوردی؟ تو منو سکه یه پول کردی، حالا من چطور تو فامیل سرمو بالا بگیرم؟ بگم دوبار گول خوردم. اون که گول نبود. بنده خدا اومد پولشو داد. اما تو ببین چه برسرمن آوردی؟ دیگه نمی خوام ببینمت، همه چیز تمام شد، دیگه باهات حرفی ندارم مگر تو دادگاه خانواده!
الان سه روزه که تو راه دادگاهیم. مهریه اش را هم گذاشته به اجرا، می گه اگه نتونم طلاق بگیرم، مهریه ام را از حلقومت می کشم بیرون تا بدونی که با احساسات همسرت شوخی نکنی!

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *