پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شعر

شعر





۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰:۲۵

مهدی اشرفی
1
دوربینی در دست من است
می بینم
دانه ای که می توانست درختی باشد
اکنون
در منقار پرنده ای ست
آن طرف تر
دکمه ای افتاده بر زمین
که کلید پیراهنی بوده است
به خیابان می رویم
رد شدن زنی
آن طرف خیابان را زیبا کرده است
با من حرف بزن
با من حرف بزن
اختراع آینه
ما را به خودمان نشان داد
گریم نبود
تو واقعا پیر شده بودی
و من حس مردی را داشتم
که با جنازه ای در صندوق عقب ماشین
می خواست
از ایست بازرسی بگذرد
از مرز بگذرد
جنگ جهانی رنگ لباس های دختری آسیایی
با رنگ لباس های ملکه ی زیبایی انگلیس کی تمام می شود؟
جنگ جهانی پوست مردی افریقایی با مردی آلمانی
جنگ جهانی عینک های آفتابی با خورشید
جنگ عکس تو با عکاس‌ها کی تمام می شود؟
با من حرف بزن
با من حرف بزن
وگرنه
زیر شکنجه
خودم را لو می دهم
2
تنها مزاحم همیشگی ماه
زنی بود
که هر شب به روی بام
می آمد
و مردم را
به شک می انداخت
از آن به بعد
کودکان
در دفتر های نقاشی اشان
دایره هایی کشیدند
که بعد ها چاهی شد
که زیبائیشان
در آن افتاد
من فقط
در آلبوم های قدیمی
به دنبال عکس های تو می گشتم
و می دانستم
مادر جهان
هیچ وقت ازشستن پیراهنت خسته نمی شود
کاش
دزدی
که زیبائیت را دزدید
دستش را می برید
چاقویی
که امروز دستی را برید
فردا
حتما دست به کار بزرگتری خواهد زد
3
بادی که پنجره را به هم می زند
ادامه ی دست ماست
و کلاهی که آنطرف افتاده
ادامه ی سری ست
که به تو فکر می کند
به خیابانی فکر کن
که یک طرفش کودکی ایستاده
و در آن سو
پیرمردی
من
به دستم فکر کردم
که می تواند
ادامه ی عصایی باشد در سال ها بعد
و بارها
از سایه ی درختی ترسیدم
که پیرمردی
به خاطر عصای چوبی اش
از آن تشکر می کرد
ترسیدم
ادامه ی این دست
برسد به چاقویی خون آلود
ترسیدم
ودست هایم را در جیب هایم پنهان کردم
دیگر می دانستم پیری
پیراهن سپیدی ست که می پوشیم
وتنها مرگ است
که در عکسی دسته جمعی
همه ی ما را یکرنگ می کند
مثل لباس های رنگی درون کمد
که وقتی در بسته می شود
همه
یکرنگ می شوند

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *