پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | گزارش سفر رایگان به راین سفر تفریحی لوکس نیست

گزارش سفر رایگان به راین سفر تفریحی لوکس نیست





۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۲۲:۰۰

گزارش سفر رایگان به راین
سفر تفریحی لوکس نیست

پیش‌تر در این صفحه از راه‌های مختلف سفر نوشتیم و ماجراجویان و اهل سفری که ساکن کرمان بودند و یا کرمان را به عنوان مقصد انتخاب کرده بودند را معرفی کردیم و از تجربیات و آنچه که در راه آموخته بودند کلماتی را پیش‌کش شما کردیم و خلاصه این سرویس از روزنامه‌ی پیام‌ما یکی از پیام‌هایش این بود که سفر کردن چیز لوکسی نیست و یک تفریح مختص اشراف و طبقات فرا دست نیست و در واقع اگر برنامه ریزی و همت را کنار هم بگذاریم ما هم می‌توانیم به سفرهای خوبی برویم و خاطرات خوشی برای خود رقم بزنیم بگذارید یکی از سفرهای ارزانی که خودم در همین کرمان رفتم را با شما در میان بگذارم:
سال‌گذشته تقریبا در همین فصل و با همین دما به سرم زد که هرچه زودتر از شلوغی شهر و گرمای طاقت فرسایش فرار کنم اما بی‌پولی طبق معمول مثل لاشخوری بالای سر من پرواز می‌کرد که با خودم گفتم فلانی تو همیشه از این مردم می‌نویسی و همیشه می‌گویی من به این مردم ایمان دارم اما هیچ‌وقت کاری نمی‌کنی که نشان بدهی به مردم‌ات ایمان داری و شاید این موقعیت برای تو پیش‌آمده که خودت را بیازمایی و ثابت کنی که واقعا ایمان داری یا این حرف‌ها بخشی از ژست روشنفکری توست؟ این شد که همان اندکی پول که داشتم برداشتم و کوله پشتی را با کیسه‌خواب و وسایلی که برای اندکی کوهنوردی و گل‌گشت در فصل تابستان به کار می‌آید پر کردم و همان خوراکی‌هایی که در خانه بود را هم گوشه‌ای کوله جاکردم و به قصد اینکه خودم را صرفا به دست مردم بسپارم به سمت راین به راه افتادم و هنوز حتی خودم را به میدانی نرسانده بودم که مسیر جیرفت و راین از آنجا بود و امیدوار بودم بتوانم با یکی از ماشین‌هایی که مسیرش به راین می‌خورد همسفر بشوم و خودم را به راین برسانم، بخاطر کوله پشتی و خنزپنزهایی که بخودم آویزام کرده بودم یکی از همشهریان به گمان اینکه توریستی را دیده ماشینش را متوقف کرد و با صدای بلند گفت hello و این کل دایره‌ی لغات انگلیسی‌اش بود چراکه در ادامه گفت: کجا می‌ری مستر؟ و سعی می‌کرد با زبان اشاره به من خارجی حالی کند که اگر جائی می‌روم او می‌تواند مرا برساند، یک لحظه با خودم گفتم می‌توانم شیطنت کنم و با او انگلیسی حرف بزنم اما به خود آمدم که هدف این سفر چیز دیگری‌است این بود که با لبخند گفتم همشهری‌تونم آقا دارم می‌رم راین که برم آبشار و شاید هم کوه هزار.
آن دوست ما اندکی توی ذوق‌اش خورد و لبخندش بسته شد اما خودش را نباخت و گفت: ای بابا با این دک‌و پوز فک‌کردم توریستی، حالا تنها می‌روی یا همسفری هم داری؟
– تنها می‌روم
– خوب پس سوار شو من عازم راین‌ام و با خودم گفتم این خارجی را ببرم راین و توی راه از تنهایی نجاتم بدهد حالا که همشهری هستی چه بهتر حداقل زبان آدمیزاد می‌فهمی
لبش به خنده شکفت و من هم از خوشحالی نمی‌فهمیدم چطوری کوله را بیاندازم روی صندلی عقب و خودم را پرت کنم روی صندلی جلو و با طرف دست بدهم و ماجرای سفر را برایش شرح بدهم. مردی بود میانسال که به قول خودش بواسطه‌ی ازدواج با دختری راینی دیگر اهل راین محسوب می‌شود و از کرمان چیزهایی به دستور پدرزن خریده بود و باید به وطن جدید برمی‌گشت و وقتی که از سفر با جیب خالی من خبردار شد گفت:به نظر می‌آمد عاقل‌تر از این حرفها باشی و شروع کرد به خندیدن و خلاصه تا راین مایه‌ی شادی طرف شدم و با هم دوست شدیم و وقتی که می‌خواستیم جدا شویم هم شماره‌ی تلفن‌اش را داد و گفت هر اتفاقی افتاد با من تماس بگیر و جالب اینجاست تقریبا هرکسی که در این سفر دیدم به اندازه‌ی اعضای خانواده‌ی خودم نگرانم بودند و دائم می‌پرسیدند چطور می‌روی و کجا می‌ایستی و غذا چه می‌خوری و خلاصه چندین دایه‌ی مهربان‌تر از مادر پیدا کردم و از راین هم تا آبشار دوباره به همین منوال گذشت و پیرمردی که زمین‌های زراعی‌اش در همان نزدیکی آبشار راین بود راهش را دور کرد و مرا تا آبشار برد و گفت: “می‌خواستم همان سر جاده‌ی‌ خاکی پیاده‌ات کنم و زودتر به سمت زمین‌هایم بروم اما وقتی گفتی دست‌خالی سفر آمده‌ای که ببینی می‌شود روی مردم حساب‌کرد یا نه تصمیم گرفتم برسانم‌ات” و با اصرار می‌خواست مبلغی هم پول به من بدهد و دائم می‌گفت “حالا بگیر پول رفیق راه آدم است” و خلاصه حسابی شرمنده‌ام کرد و هوای منطقه‌ی کوهپایه‌ی هزار هم آنقدر خوب و بهشتی بود که دلم می‌خواست برای همیشه آنجا بمانم پس از سه روز در آن منطقه ماندن و در واقع ولنگاری و تن‌آسایی کردن به جای کوهنوردی صبح روز سوم زن و شوهری مسن را دیدم که با خوشرویی احوال‌پرسی کردند و به قول خودمان سر صحبت را باز کردند که چه می‌کنی و چرا تنهایی؟
(ناگفته نماند که کوهنوردی به تنهایی واقعا اشتباه بزرگی‌است و من بیشتر برای گل‌گشت و تجربه‌ی سکوت رفته بودم چرا که به تنهایی پا به ارتفاع گذاشتن یعنی باعث دردسر خود و دیگران شدن)
این زن و شوهر که بچه‌ها را به خانه‌ی بخت فرستاده بودند و هردو هم بازنشسته بودند آمده بودند به دنبال چند گیاه که خاصیت درمانی داشتند و ایشان با آنها به جنگ دردهای سیاتیک رفته بودند و بسیار هم موفق بودند فکر می‌کنم یکی از آنها آنغوزه بود گیاهی با برگ‌های ضخیم وبزرگ گل‌های این گیاه به رنگ زرد و میوه‌ها قهوه‌ای رنگ هستند. از ریشه‌ یا ساقه‌ی این گیاه با تیغ زدن، ماده ای به نام اولئوگم رزین به دست می‌آید که به آنغوزه مشهور است. آنغوزه ابتدا رنگی شیری و مزه‌ای تند و تلخ و نیز بوی بسیار بدی دارد که در مجاورت هوا سفت می‌شود.
خلاصه پس از ساعتی درس طبابت سنتی آموختن و البته جواب دادن به تعداد چندهزار سوال‌ این زوج کنجکاو و به قول خودشان جوان‌دل همسفر همان‌ها شدم و درست جلوی درخانه‌مان از ماشین‌شان پیاده شدم و سفری که فکر می‌کردم خیلی دشوار باشد و در گرما باید ساعت‌ها منتظر ماشینی گذری بمانم و ریسک‌های بسیار کنم، طوری پیش‌رفت انگار با ماشین دربست رفتم و برگشتم و هزینه‌ای بیشتر از آنچه که درحالت عادی خرج خورد و خوراکم بود هم نداشتم و با اعصابی راحت و روانی آسوده به کرمان برگشتم و بیشتر از همیشه مطمئن شدم که مردم ما بی‌دلیل صفت مهمان‌نوازترین مردم جهان را یدک نمی‌کشند .

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

مسافران قطار مرگ

مسافران قطار مرگ

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *