پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شعر

شعر





۴ تیر ۱۳۹۵، ۲۳:۵۵

شعرهایی از سید عماد موسوی
به چشم های سیاهت، به گونه های ترت
به شب نشینی کابوس های توی سرت
نگاه میکنم از پشت پنجره به تو و
به مبل لم داده پشت گردن و کمرت
که خسته زل زده ای به دهان تلویزیون
و غم نشسته در آن چشم های بی خبرت
چه دست ها که به سویت دراز کردند و
چه حرف ها که نگفتند بعد پشت سرت
فرار کردی ده سال پیش از خانه
فرار کردی از زیر تسمه ی پدرت
فرار کردی از دخمه ای به دخمه ای و
تمام شد روح تو در اولین سفرت
شبیه آهوی زخمی ماده ای بودی
میان حلقه ی کفتارهای دور و برت
که چشم بستی و تسلیم سرنوشت شدی
که چشم بستی و افتاد بر زمین سپرت
فروختی تن خود را و روی هر تختی
نشست کوه غمی لاعلاج بر کمرت
فروختی تن خود را و ناامید شدی
از آسمان و زمین، از دعای بی اثرت…
***
بلند می شوی از روی مبل آهسته
بلند می شوی و خسته است بال و پرت
به تیغ داخل حمام فکر می کنی و
به انتهای خوش روزهای دربدرت
و می روی که در آغوش مرگ حل بشوی
و آخرین همخواب تو می کشد به برت…
2
در باز شد به حرف، زبان بود زندگی
ماتیک می زد و نگران بود زندگی
حتی به چشم های خودش مطمئن نبود
دائم دچار حدس و گمان بود زندگی
با چند تا لباس زنانه، کمی کتاب
آماده داخل چمدان بود زندگی
هی می پرید و در همه ی خانه می دوید
یک عطر تند پر هیجان بود زندگی
مرگ آمد و یواش لب بالکن نشست
در راهرو کمی نگران بود زندگی
مثل زنی در آینه لرزید و محو شد
موبور و قد بلند و جوان بود زندگی

شعرهایی از صدیقه سالاری
دوستت دارم
با دست هایم
دو نفری دوستت دارم
با قلبم
دونفری دوستت دارم
با چشم هایم …
دستت به من نزدیک است آن قدر که توی علائقم دست می برد
دستم را بردم زیرِ آب ، ماهی شد، سُر خورد از دستم
شیرِآب را باز می کنم
اسمِ تو را می آورد
گلوله ای که به قلبم اصابت می کند از دستِ تو فراریست
پلورالیسم در من از جایی شروع شد که،
چند دست داشتم برایِ کار کردن
قلبی در سینه دارم که
اندازۀ بقیۀ مردم کار می کند
دلفینی هستم که فکر می کند
کشتی، مادرش است
سرش را می زند به صخره
حرفی زده باشد
بلوغ را پشت سر می گذارم
برسم به کوه
به آسمان
به…

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *