سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲ تیر ۱۳۹۵، ۲۳:۱۲

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش هشتاد
[عبدالحسین؛ شش لول را برداشته با خشم به دیدار کارگزار انگلیسی می رود.]
هنوز دو ساعت به ظهر مانده و حرارت آفتاب به همه جا تابیده بود. هر کسی را که می دیدم با خود می گفتم این دیدار آخری من با این شخص است. و ای بسا نیم ساعت دیگر با زد و خوردی که با مأمورین محافظ کارگزار می نمایم کشته شده و در این عالم نباشم. چون به میدان ارگ رسیدم، در وسط میدان جمعیت زیادی ایستاده و حلقه زده بودند. ظاهراً عده ای به واسطه اختلافی که بختیاری ها با چند نفر علاف بر سر معامله خرید کاه پیدا کرده بودند به تماشا ایستاده بودند. چادرهایی برای کارگزار افراشته بودند. عبارت از سه خیمه بود. یکی از آن ها که از همه بزرگ تر بود، اختصاص به خود کارگزار داشت و یکی دیگر مخصوص اندرون و زن و بچه های او و یکی هم اختصاص به آب دارخانه‌اش داشت.
استفاده ای که از این چادرها برده می شد تنها این نبود که در طول مسافرت به طهران در هر شش هفت فرسخی یک روز منزل می کردند. بلکه خود همین چادرها یک جلال و جبروتی داشت گذشته از این که در دهات و قراء توجه ساکنین آن جا را جلب می کرد. در شهر کرمان هم انظار را متوجه می ساخت. سراسیمه بدون آن که دانسته باشم چه می خواهم بکنم به چادری که نسبتاً از همه بزرگ تر بود وارد شدم. کارگزار که عصایی از حد معمول کلفت تر به دست گرفته بود در صدر آن جا ایستاده و ده پانزده نفر از فراشان و پیش‌خدمتان همه به احترام او در جلویش صف بسته بودند. میرزا حسن چادر دوز که آن چادرها را دوخته و فروخته بود. با دست های از آستین عبا کشیده مشغول توضیح دادن و تعریف از دوام و استحکام آن چادرها دیده می شد. البته اگر غیر از این موقع بود، این پیش خدمت و فراش وارد و هیبتی که کارگزار داشت مرا مرعوب و موجب ترس و هراسم می شد.
اما چنان من آشفته و از خود بی خود شده بودم که آن جمعیت و وضعیت چیزی به نظرم نیامد و همین که چشم کارگزار به من افتاد ششلول را از جیب خود درآورده و با صدایی مردانه فریاد زدم و گفتم: مردکه بی همه چیز به چه حق و برای چه به پدر من امروز توهین کردی؟ حالا که حسابی در کار نیست خودم مجازاتت می کنم و ششلول را بالا گرفتم. وضعیت من و ششلول چنان صحنه ای به وجود آورد که خود کارگزار زودتر از فراشان و پیش خدمتان و چاکران پا به فرار گذاشت.
این فرار آن ها سبب شد که من بیشتر تقویت یافته و سر در دنبال آنان گذارم و آن ها در جلو و من از عقب می دویدم و فحش می دادم تا عاقبت کارگزار وحشت زده به اداره نظمیه که در مغرب میدان مشق واقع شده بود و همیشه قراولی در جلوی درب آن جا کشیک می کشید پناه برد و همین که از در ورودی داخل نظمیه شد ایستاد و برای آن که نشان دهد او هم شجاع و دلیر است شروع به فحاشی کرد. پاسبانی که مشغول کشیک بود تفنگش را به سر دست گرفته و به جلوی من آمد و شش لول را از دستم گرفت. معلوم بود که دیگر کاری از دستم برنخواهد آمد. ولی من از آن جوش و خروش نیفتاده و با همان شدت سابق در مقابل فحاشی های کارگزار آن چه می گفت و فحش می داد، به او فحش های شدید و بدتری می دادم. بالاخره چندین نفر پاسبان به کمک پاسبان اولی آمده و اطراف مرا گرفته و در این دفعه خود کارگزار و نوکران و فراشان جرأتی پیدا کرده و مرا احاطه کردند. کارگزار فریاد زد و گفت او را بیاورید به کارگزاری خودم. شخصاً تنبیهش می کنم.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *