ادامهی ماجراهای زبلخان همسایه عارف شدن زبلخان
۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۰۱
ادامهی ماجراهای زبلخان همسایه
عارف شدن زبلخان
در آخرین قسمت از داستانهای زبلخان همسایه روایت به آنجا رسید که:
زبلخان سابق که زین پس “ماهاسبیلی” خوانده میشود دستی به سبیل خود کشید و یک دستش را روی سر جوانک گذاشت و گفت: تو را به شاگردی میپذیرم مادامی که جز ارادهی استاد عمل نکنی و جانت را در راه عرفان حلقوی و نه عرفانهای دیگر در طبق اخلاص بگذاری و هر هفتههم دو شاگرد مثل خودت بیاوری و در سمت چپ و راست خودت گذاری و آرام آرام با سیستم شاگردی شبکهای دیگران را هم با علم شناخت کائنات و دیدار محبت در سرآچهی جهان آیرودینامیکِ اگزیستانسیال آشنا کنی تا همگان چون خودت معنی جهان را دریابند.
سپس وی سری به نشانهی تاسف برای من تکان داد و به خانه برگشت و در را محکم به هم زد و شنیدم که از حیاط به همسرش گفت:
زن بیا کمک من زیر زمین رو تمیز کن شاگرد دارم.
و خانم هم فرمودند اگر شاگرد داری که بگو شاگردت زیر زمین رو تمیز کنه خودت هم بیا کمک من این باقالیهارو پاک کن ننهات امشب میاد اینجا فضولی…
و اما من که اصلا فراموش کرده بودم که داشتم از خانه میرفتم یا به خانه برمیگشتم و فقط به این فکر میکردم که باید هر چه سریعتر از این محله بروم که امروز یا فرداست که این شکارچیسابق و استاد علوم ماورا طبیعه و عارف فعلی هر آینه ممکن است به قصد ایمان آوردن من هم که شده تیری به سوی من حواله کند و من هم که از کودکی به بدشانسی شهره بودم مسلما به تیر غیب ایشان گرفتار میشوم و باید تا آخر عمرم مثل ایشان تبدیل به صوفی بدلی بشوم و به شغل خطیر گدایی و دورهگردی مشغول شوم، در همین افکار بودم که همسر عزیزتر از جان با لبخندی به شیرینی رطب بم گفت چرا دست خالی برگشتی؟ فراموش کردی که تخممرغ بخری؟
گفتم: ای عشق این زبلخان دائم درگیریهای عجیب و غریب پیش میآورد که آدم اصلا فراموش میکند چرا اینجا بوده چه برسد به خرید.
– خدا حفظش کند که بهانههای مختلفی برای تو جور میکند، مگر قرار ما نشد من درس بخوانم و تو هم که از سر کار برمیگردی تخم مرغ یا ماکارونی بخری که بتوانی غذا درست کنی؟ حداقل کاش بهجای این همه کتاب و وبلاگ بیفایده به خاطر من هم شده چند صفحه از این کتاب آشپزی را میخواندی که بیچاره شدیم از بس تخممرغ یا ماکارونی خوردیم .
در ذهنم حقوق زن و حرفهای فمنیستی و حق تحصیل و عشق و تقسیم کار مارکسیستی همه با هم جمع شدهبودند و به شکل تلهای خودشان را نشان میدادند که من ساده لوح هم به راحتی در آن دام افتاده بودم و احساس میکردم الآن قیافهام شبیه آن گزارشگر فوتبال است که با لهجهای انگلیسی میگفت معمار ورزشگاه مردیاست به نام دولابامیر. کلا داستان زندگی ما هم شده شبیه به همین شوخیهای اینترنتی ، اگر مطلبی دربارهی حقوق زن بنویسم باید وقتی که میرسم خانه آماده باشم که امتیازهای جدیدی را به همسر مربوطه بدهم وگرنه میشوم عالم بی عمل (که البته تا همین الآن هم سوژهی خندهی تمام فامیل و آشناها شدهام) و اگر مطلب در رابطه با فرهنگ شهروندی و آپارتمان نشینی بنویسم تمام همسایهها کمین میکنند که مبادا اشتباهی از خودم سر بزند که آن شمارهی روزنامه را به حلق من وارد کنند و کلا از آغاز اشتباه بزرگی کردم که گفتم من روزنامه نگارم .
اما خوب آنقدر عجایب دیده بودم که حوصلهی خرقعادتهای بانو را نداشتم و گفتم میروم چیزی برای ناهار بخرم و زود برمیگردم با ترس و لرز سرم را از در بیرون بردم و دو طرف کوچه را سرک کشیدم و وقتی که مطمئن شدم از زبلخان و داستانهای هیجانانگیزش خبری نیست سریع به کوچه خزیدم تا خودم را به سر کوچه و مغازهی باجناغ ایشان برسانم که شهرهی شهر است به ساندویچ پختن اما هنوز ده قدمی از خانه دور نشده بودم که جوانک شفا گرفته و به همراه چند تن از دوستانش سر رسیدند و جوانک بلند گفت:
بفرما این آقا هم شاهد ماجراست، ایشان آمده بود شفا بگیرد که خودش با چشمهای خودش دید من دست از زندگی شسته بودم و میخواستم همینجا خودم را دار بزنم که استاد بزرگ و مراد ما ماهاسبیلی عزیز چشمهایش را بست و چیزی زمزمه کرد و دستی بر سر من گذاشت و ناگهان از آسمان صدای غرش و رعدی بلند شد و دودی سفید رنگ تمام کوچه را گرفت و تا من به خود آمدم دیدم که کاملا درمان شدم و برخلاف اعتقاد غلط پزشکهای بیسواد که میگفتند دیگر نمیتوانی اجابت مزاج کنی، با طبابت معجزهآسای استاد تمام آن گوشهی کوچه را که میبینید به لطف استاد اینچنین کردم و قبلا آن گوشهی کوچه فقط اندکی گل و چمن بود اما حالا میبینید که چه چیزی جایگزین شده و نیازی به توضیح ندارد.
من که تازه آن گوشهی کوچه را دیده بودم با خودم گفت ای وای که صاحب آن خانه به زودی اینجا را قتلگاه این جوان میکند آخر مگر کوچههم جای طبابت معجزهآسا بود؟ و اصلا خبری از طبابت نبود زبلخان را جو گرفته بود و قصد جان این بیچاره را داشت نه درمان… اما خوب طبق معمول گفتم بهتر است در مسائل دیگران دخالتی نکنم و فقط گفتم اگر اجازه بدهید من بروم که اندکی کار دارم .
جوانک در آمد که: مزاحم شما نمیشویم فقط اگر امکان دارد در خانهی استاد را بزنید و از ایشان اجازهی شرفیاب شدن مارا بگیرید و ما بعد از این مزاحمتان نمیشویم.
زنگ را زدم و همسر زبلخان با لحن خشمگینی گفت: چیه؟ عرض کردم: عدهای آمدهاند برای دیدن شوهر شما که توی حرفم دوید و گفت: استاد در خلوت مشغول مقاربه هستند راهنماییشان کنید داخل تا در حیاط منتظر اتمام امر استاد بمانند.
به سختی جلوی خندهام را گرفتم و گفتم مراقبه بله بله در حیاط میمانیم و دیدم دیگر نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم و با خیل مشتاقان وارد حیاط شدیم نمیدانم به این سرعت از کجا این همه نشانههای هندی و چینی آورده بودند اما حیاط هیچ فرقی با حیاط معبدی مشترک در مرز هند و چین نداشت گویی ادغامی هنرمندانه بود از بودائیسم و ذن و کلا هرچیزی که بوی شرق میدهد. اندکی منتظر ماندیم و شاگردان هم همگی شیفتهی آن حیاط و مجسمهها و قالیچهها و دکور حیاط شده بودند که ناگهان از پلههای زیر زمین شخصی بالا آمد، مردی تاس در لباسی سفید و بلند که در یک دستش شاخهای از عود بود و در دیگری کیسهای شبیه به گونی و من دریافتم که ای داد بیداد زبلخان هم سبیل را تراشیده و هم کلاه گیس معروفش را برداشته و کلا تغییر قیافه داده، که رشتهی افکارم با این جمله از هم پاره شد:
لطفا آرامش این معبد را با گوشیهای موبایل و گجتهای بیفایدهتان آلوده نکنید و همه را در این کیسه بگذارید.
بدون فوت وقت همه دست به کار شدند و گوشیها و تبلتها و برخی هم چیزهای دیگری داشتند که من نمیشناختم همه را درکیسه ریختند و زبلخان که حالا گویا امر به شدت به خودش مشتبه شده بود که ماهاسبیلی است و سبیلی هم ندارد گفت اگر به دنبال شناخت خویشتن هستید با من بیایید.
و به سمت زیر زمین باز گشت و دیگران هم دوان دوان به دنبال او راهی زیر زمین شدند.
آنجا بر تکهای از پوست زبلخان نشست و همهی ما هم به دور او حلقه زدیم و من بیصبرانه منتظر بودم ببینم که این بازی تا کجا ادامه پیدا میکند چرا که او که سوادی ندارد قاعدتا نمیتواند اینهمه آدم را بفریبد و باید مضحکهای پیش بیایید دیدنی.
ناگهان صدای پسر زبلخان که در قسمت اول با او آشنا شدید از حیاط به گوشمان رسید که گفت:
خواهش میکنم به حرفهای پدرم خوب گوش کنید چرا که باید به زندگی بدون این معادن ناپاکی و امواج مضر عادت کنید.
تا سر برگرداندیم دیدیم که کیسه موبایل ها را مثل جان عزیز در آغوش گرفته و به سمت کوچه میدود
این داستان همچنان ادامه دارد …
پیشنهاد سردبیر
مسافران قطار مرگ
مطالب مرتبط
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- ۱۰ ماده غذایی که به شما در سفر به سوی کاهش وزن کمک میکنند
- چاپ ترافارد؛ هر آنچه که باید درباره این نوع چاپ دستی بدانید
- اقدامات لازم برای اسباب کشی و جابجایی منزل
- بسته بندی مواد پودری با دستگاه ساشه: شغل پردرآمد این روزها
- طبع روغن زیتون در طب سنتی چیست؟ معرفی 4 خواص روغن زیتون
- خرید ساک دستی تبلیغاتی چه مزایایی برای هر برند دارد؟
- تعریف درست هوش مصنوعی (AI) چیست؟
- 10 ایده شغل دوم با سرمایه اولیه کم برای کارمندان
- مقایسه تعرفه پنلهای پیامکی و تبلیغاتی
- مقاصد جذاب و معروف برای کمپ زدن در طبیعت بیشتر
بیشترین نظر کاربران
معمای ریاست محیط زیست در کابینه رئیسی
بیشترین بازنشر
ستاندن حیات از غزه
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
«بمو» را تکهتکه کردند
3
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
4
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
5
کبوتر نماد مناسبی برای صلح است؟
دیدگاهتان را بنویسید