پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | شوخی

شوخی





۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۸:۵۷

شوخی

– آمَمَد!… آمَمَد سبزواری! … داداش کاری نِداری؟ مَ دارم میرم به خونه.
– نه قربانت… به سلامت.
یکی اَ شوخیاش ای بود هر وقت میخواست بره به مرخصی میرفت بالا سِرِ همه بَچا یکی یکیشونِ بیدار میکِرد اَزِشون میپرسید کاری نِدارن ،چیزی نمیخوان.ای قَ بیدارشون میکِرد تا خواب از سِرِشون بپره.
– رورِدات میشه؟تعارف نِکن…بگو…تومَم مِث داداش خودم.به خدا تعارف کُنِن دلگیر میشم.
– تعارف چی؟!!نه برو خدا پشت و پناهت.
– سِد جِواد داداش توچی؟خلاصه کاری هَس بِگِن…بَچا ما رفتیم این دِم آخری بِحِلمون کُنِن…دِگه خوبی بِدی دیدِن ببخشِن،راستییی سوغات نمی خوایِن؟ ماشین اومد علی ممد منتظره بچا مطمعنِن؟
– ای بابا…تورو ارواح هر کی میپرستی برووو.
خلاصه با پَس گردنی و کتِک و پرتاب پوتین و لیوان تا بدرقش نمیکِردن نمی رف.بعضیا برا تلافی وقتی نوبت مرخصیشون میشد همین بِلارِ سِرِش در میوردن یا تو چاییش نِمک میرِختن ، بندا پوتیناشِ برمیدوشتن؛ هر کی به نحوی جبران مافات میکِرد، کلی سر به سر میذوشتن.اَ بچگی همتو بود، اَ همو کلاس یک که کنار هم پُش یه میز نشِستیم دوس شدیم تا حالو که با هزار دوز و کِلک و دستکاری کِردنِ سه جلدمون قایمِکی اومده بودیم جبهه.تو مدرسه مَم شیطِنت میکِرد، بعضی موقا خودِش میزد به مِریضی و دل درد میرف از کلاس بیرون ، قایمِکی میرف تو دفتر زنگِ خونه رِ میزد؛یه وقتویی که کِسی تو مدرسه نِبود با چنتو اَ دوستا دِگِش میرف رو دیوار مدرسه شعار انقلابی مینوش. اما خداییش خیلی بچه با معرفِتی بود درساش خیلی قِوی بودن کلی تقلب به همه میرسوند ،برگه امتحانِشِ با کِسایی نِنِوشته بودن جا به جا میکِرد.خوراکیشِ میداد بچایی که نِدوشتن. یا به کلاس پایینیا را میداد اول آب بخورن. تو جبهه مَم خیلی کارا میکِرد، با شوخی بیشترِ غِذاشو میداد به بچه تر از خودش یا میگف روزه مَم.آب یِخِ کانتینر تو دبه میکِرد میوورد تو سنگر تا یِخیش بره بچا اذیت نِشن.تو ماموریِتا مهره اصلی بود؛ تیز و فرز و چابک.بچه کِرمونی بود خُ. فِقَ منو حسین و ناصر کرمونی بودیم دِگه بقیه تهرونی بودن و اصفهونیو کاشونی…
اَشوخیا بچا ناراحت نمیشد اَرومَم نمیرف که دِگه شوخی نِکنه.کم میخوابید،کمتر پیش میومد ببینم خوابه.روز عملیاتم بیداربود. نیمه چشمامِ باز کِردم دیدم آماده نِشِسته گوشه همِه رِ نگا میکنه.گفتم :حسین جانِ عزیزت امرو بی خیال شو…خندید گف: رو تُخ چشام. همه چی مثه فیلم جلو چشمامه آروم و تو فکربود انگار میدونست قِراره چی بِشه.رسیدیم به منطقه مورد نظر،ما سرگرم محدوده خودمون بودیم که از جلو بچا پیغام دادن دَس تَنان. حاجی حسینِ فرستاد جلو؛حسین دَس راسِ حاجی بود. بعد از چَن ساعت خدا کمِکمون کِردو پیروز و خسته آماده برگشتن شدیم ولی از حسین خِبری نبود دِویدم به سمت خاکریز جِلو، تو دلم آشوب بود. حسین خوابیده بود رو زمین بودِ هیکِلش خیسِ خون بود.یه تسبیح تُربِتی دوشت باهاش ذکر میگفت بعد مِنداخت تو دستش؛ پاره شده بود رِخته بوددورِش. خون از گوشش اومِده بود تا رو چشاش.لبخند قِشَنگِش هَنو رو لِباش بود. ای قَ آروم بود که انگار دردی نِداره. انگار باز داره شوخی میکنه؛ فیلم درمیاره، دستمون مِندازه.
– حسین! حسین آقا…پاشووو…بِسه دیگه؛ خودت امروگفتی دِگه شوخی نمیکنی… حسین!

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *