پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | داستانک

داستانک





۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۳:۵۵

روزهای تنهایی
در زندگی روزهایی هست که آدمی شاید بعدها تجربه شان کند، از آن تجربه هایی که همان یک بارش تا آخر عمر به یادت خواهد ماند، از آن تجربه هایی که هر موقع به یادشان بیوفتی کف دستت را روی زانویت می‌سابانی و لب هایت را به نامنظم ترین حالت ممکن در دنیا روی هم فشار می‌دهی، از آن تجربه هایی که کم حرف ت نمی کند، لال ات می کند.
روزهایی که وقتی ساعت به سه چهار بعدازظهر اش میرسد دنیا برایت مثل بن بست می شود.
از آن روزهایی که آنقدر کلافه ای تا شوفاژ اتاق ات را هر هشت دقیقه یک بار باز کنی و ببندی، لحظه ای گرمی و لحظه ای سرد، از آن روزهایی که هر بیست دقیقه یک بار پرده‌ی اتاق ات را میزنی کنار و آن طرف پنجره دنبال چیزی میگردی که مطمئنی آنجا نیست.
روزهایی که ساعت و عقربه هایش جلو برو نیستند که نیستند، من این را به چشم دیده ام که عقربه های ساعت از حرکت می‌ایستند، می ایستند و زل میزنند در چشمانت روزهایی که منتظر اس ام اسی هستی که می‌دانی رسیدنش محال ممکن است، اما می‌دانی آدمی همین است دیگر، منتظر بودن را ترجیح می‌دهد به نا امیدی ..
روزهایی که حاضری برای دعوت شدن به یک شام دو نفره ی شبانه همه ی دار و ندار ات را بدهی به دست باد لامروت..
از آن روزهایی که خودت هم خسته می‌شوی از دست خودت بس که گوشی لعنتی را بی دلیلانه آنلاک و لاک می‌کنی و بی فایده ترین نگاه دنیا را به ساعت اش می اندازی …
می‌دانی بعضی از روزها مثل مردن دوباره است، آدمی به تنهایی نمی‌تواند از پس این روزها بربیاید، این روزها را تک نفره تمام کردن چیزی است شبیه روزی که تو تاریخ را آماده کرده باشی اما سر جلسه ی امتحان بفهمی که امتحان آن روز ریاضی است، ریاضی …
تقویمم را نگاه می‌کنم، امروز همان روزی است که یک سال صبر کرده تا دوباره به من برسد و تلافی همه ی نداشته ها و داشته های از دست رفته ام را بر سرم آوار کند ..
می‌دانی رفیق بعضی از روزها را تنهایی تمام کردن واقعا سخت است…
همین.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *