پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۱:۴۰

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش پنجاه و دو
فریاد کسبه ای که بایستی هر کدام دو تومان بدهند بلند شد و ماموری که همراه ما بود، مخصوصاً به واسطه شخص قصاب تبریزی که به چشمانش عینک دودی زده و با کاردش همه را تهدید می کرد مرعوب شده بود. به خارج کاروانسرا رفته و یک نفر از مامورین دیگر پلیس را به کمک خود آورد و خلاصه پس از مدتی کشمکش قرار شد، نصف چهل تومان را که بیست تومان می شد کسبه بدهند و نصف دیگر را خواجه طلا تاجر هندو تبعه دولت انگلیس ضرر کند.
با این رفتاری که با کسبه خیابان شد دیگر صلاح ما نبود که در آن کاروانسرای ناامن سکونت داشته باشیم.
اولین کاری که به نظر ما رسید این بود که در همان نزدیکی کاروانسرا در کوچه سراج الملک به منزل دوست قدیمی پدرم که سال ها کارهای او را از قبیل وصول اجاره ملک زراعتی و پرداخت ماهیانه مخارج به خانواده اش بود رفته و برای سکونت در تهران از او استمداد و کمک بخواهیم از این جهت من با اشتیاق تمامی به درب خانه ای که آدرس داشتم رفته و درب را زدم. اتفاقاً این دوست قدیمی که به او پدرم بسیار همراهی و محبت کرده بود، خودش به جلو درب خانه آمده و درب را بگشود. من با هزار اشتیاق که فکر می کردم لابد تلافی گذشته ها را می نماید، دستش را بوسیدم و خود را معرفی کردم و گفتم شب قبل به تهران رسیدیم و اکنون در کاروانسرای زرگر باشی منزل داریم. اما متاسفانه او مثل آنکه این طور به خیالش گذشت که می خواهیم مهمان و سر بارش شویم خودش را غیر آشنا و مثل آنکه ما را نمی شناسد نشان داده و گفت من منزلی را که شما بتوانید در آنجا مسکن نمایید سراغ ندارم. خودتان اگر در جستجو باشید بهتر می توانید پیدا کنید و سلام مرا به پدرت برسان و البته روزی یکدیگر را خواهیم دید.
این برخورد و رفتاری که دوست قدیمی ما کرد چنان بر من شاق و گران آمد که مدتی در پشت آن درب خانه مبهوت و متحیر ایستادم و تعجب کردم که چرا این طور این شخص با من به سردی رفتار کرد. با لب و لوچه آویزان به نزد پدرم مراجعت کردم و برای آنکه او را مانند خود ناراحت نکرده باشم و در نزد تاجر هندو که تا آن ساعت از دوست قدیمی خود زیاد تعریف و تمجید کرده بودیم، خجلت زده نباشیم، گفتم هر چه در کوب درب را زدم کسی جواب نداد و مثل آنکه دوست شما به مسافرت رفته و در خانه کسی نیست.
عاقبت نظرمان بر این قرار گرفت که برویم در کاروانسرای صاحب الدوله نزد تاجر زرتشتی که با آن هندو سر و کار داشت، از او برای منزل کمک بخواهیم و اتفاقاً این شخص چنین صلاح دانست که در همان کاروانسرای حاجب الدوله بالاخانه ای را که مشتمل بر چند اتاق بوده اجاره کنیم و این کار به زودی انجام گرفت و همان روز به آنجا نقل مکان کردیم اگرچه به این بالا خانه و اتاقهایش آفتاب نمی تابید و در سمت جنوب کاروانسرا واقع شده بود ولی از جهت امنیت و اطمینان بسیار بر کاروانسرای زرگر باشی رجحان داشت.
در همان روز بعضی از لوازم زندگی خود را از قبیل یک قهوه ریز حلبی یک غوری و چند استکان نعلبکی و دو سبوی سفالین برای آب خوردنی خریده و به کار زندگی پرداختیم و از آن روز کارم این بود که در بازار هر چیز لازم را می خریدم و صبح های خیلی زود از جوی شاه در ارک سبوها را آب کرده می آوردم و بعد به خانه مرد شیر فروش که چند گاو داشت رفته و آن شخص در جلوی مشتریانش چند گاو را دوشیده و به کاسه هر کس هر چه می خواست با پیمانه مخصوصی شیر می ریخت و بابت یک چارک شیر گاو که به من می داد چهار عباسی دریافت می داشت.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *