شبی در گورستان ارامنه
۷ مهر ۱۳۹۵، ۰:۲۲
شبی در گورستان ارامنه
کلیات ماجرای سفر ارمنستان را در شمارهی قبل سرویس سفر پیامما مطالعه کردید اما سفر جزئیاتی هم دارد که روایت آنها خالی از لطف نیست.
روز سوم و یا چهارم رکاب زدن در ارمنستان بود که به روستایی کوهستانی رسیدم و برای نهار توقف کوتاهی کردم (در واقع آنقدر مسیر سخت و پر از کوه و تپه و سربالایی های طاقتفرسا بود که ایمان دارم بیشتر مسیر بجای دوچرخه سواری دوچرخه را هل داده بودم) در کافهای محقر سفارش غذا دادم و وقتی که منتظر بودم کافهچی آمد و طبق معمول سوالات روتین را پرسید که اهل کجایی؟ یا از کدام شهر و روستاها عبور کردهای و غیره که واقعا جواب دادن به آنها در آن حال خستگی شکنجهای بود و دلم میخواست همهی جوابها را روی کاغذی بنویسم و هرکس که سلام کرد فورا یک کپی به او بدهم و خودم را خلاص کنم.
که مردم بعضی از روستاها دارند این است که به نوعی دوست دارند محل سکونت خود را خطرناک جلوه دهند و این دیالوگ را همیشه میشنوید که شب خیلی مواظب باش این منطقه گرگ و یا خرس دارد و من هم که دیگر عادت کرده بودم وقتی کافهچی شروع کرد به گفتن از خطرها و حیوانات درنده فقط سر تکان دادم و گفتم اوکی مشکلی نیست که طرف سکوت اختیار کند( ناگفته نماند که معمولا انگلیسی بلد نیستند و کل رابطه برپایهی اشارات نظر و باد صبا شکل میگیرد) خلاصه به هر مصیبتی بود دوباره به راه افتادم هنوز چند کیلومتری دور نشده بودم که آن علامت کذایی را دیدم”۱۱کیلومتر با شیب ۹ درجه” همین کافی بود که کلا روحیهام را از دست بدهم و از این گذشته باران هم شروع شده بود من هم نه راه پیش داشتم و نه راه پس با خودم گفتم چارهای نیست فلانی باید این دوچرخه را ۹ کیلومتر ببری بالا حالا میتوانی رکاب بزن نمیتوانی هل بده فقط برو.
پروسهی شیرین هل دادن آغاز شد و نا گفته نماند که هر رانندهای هم که از کنارم گذر می کرد با لطف و مرحمت فراوان مقداری از آبهای در جاده مانده را به تن نحیفم میریخت تا تکلیف مهمان نوازی روشن بشه.
تقریبا اواسط راه بودم که دیدم حالاست که همینجا از پا دربیایم سمت راست جاده درهای بود عمیق و سمت چپ هم تپه و کوه در نتیجه حتی جا برای نفس تازه کردن هم نبود و باران هم بی امان میبارید و خلاصه صداهایی هم که میشنیدم صحبت سرما و دندان بود. تمام قدرت بینایی و تهماندهی قوای بدنی را خرج پیدا کردن جایی مسطح کردم که بتوانم چادر را آنجا سرپا کنم و خلاصه جان به در ببرم، که ناگهان چشمم به جمال گورستانی روی آن تپه کذایی روشن شد تنها جای مسطح موجود به هر مصیبتی بود دوچرخه و وسایل را از راه پاکوب تپه بالا کشیدم و احساس کردم هتل ۵ستارهای روبروی من قد علم کرده.
مقبرههایی زیبا و دارای سه دیوار در اطراف و قاعدتا بدون سنگ قبر تنها سنگهای ریز و درشتی و صلیبی و یا سنگ ایستادهای در بالای آن .
در آن وضعیی که من بودم تنها گزینه همین بود در نتیجه برای اطمینان به گوشهی پرتی از گورستان رفتم که مبادا نیمهشب کسی سروقتم بیاید که : مردک خوابیدهای روی قبر مادر ما.
خلاصه در چشم برهم زدنی چادر و کمپ به راه شد و آتش جان گرفت و غذا را گرم کردم و بعد هم چای و نبات را زدم به تن ناقص و در صدای باران و زوزه و واقهای گاه و بیگاهی که از دور دست میآمد، خزیدم توی کیسهخواب که لحظهای از این واقعیت طاقت فرسا فاصله بگیرم.
لمیده بودم و با صدای نمنم باران که حالا به هیچوجه آزار دهنده نبود چراغ پیشانی بر سر مشغول مطالعهی رمانی شدم که آرام آرام پلکهایم سنگین شد و به قول معروف هنوز چشمم گرم خواب نشده بود که صدای قدمهایی را روی سنگریزهها شنیدم در شش و بش بودم که باران تند شده یا موجودی قصد ما را کرده که صداها قطع شد و خیال من هم راحت، ناگهان دقیقا از کنار صورتم (البته در آن سوی بدنهی چادر یعنی از بیرون) صدای بو کشیدن حیوانی تمام بدنم را منجمد کرد، آرام قدم برمیداشت و هر چند قدمی هم یکبار متوقف میشد تا کنجکاویاش را با بو کشیدن ارضا کند و من هم دقیقا وسط چادر نشسته بودم با چاقوی غذا خوری که ماست را نمیبرید و در ذهنم مرد کافهدار به دیگران میگفت : من به این خارجی احمق گفتم این منطقه خطرناک است.
با خودم فکر میکردم که حالا بهترین حرکت ممکن چیست؟ باید منتظر تصمیم او بمانم یا دل به دریا بزنم و تکلیف را روشن کنم؟ شاید زوزهای بکشد و دیگر دوستانش را خبر کند هرچه زودتر بروم بهتر است، شاید هم ساده بگذارد و بگذرد و این بیرون رفتن بی موقع او را وادار به ماندن بکند.
دوست کنجکاو کماکان میچرخید و بو میکشید و من را حسابی از خوابیدن توی این گورستان پشیمان کرده بود و نکتهی خندهدار اینجا بود که آن رگ ایرانیبودن من هم گرفته بود از یک سو میگفتم ایشالا که گرگ نیست و سگ ولگردی است، بو میکشد و میرود، از سویی میگفتم خدا کند گرگ باشد چون سگ حتما تصمیم میگیرد چهار طرف چادر را با ادرار علامت بگذارد و جزو قلمروی خودش قلمداد کند و خلاصه به نوعی بین درگیری با گرگ و شستن چادر ترجیح میدادم شانسم را با گرگ امتحان کنم شاید خیس و خسته و بیحوصله باشد و با جیغ و دادی برود دنبال زندگیسختاش.
سرتان را به درد نیاورم بو کشید و چرخید و اعتماد به نفس ما را لگدمال کرد و خواب را برچشم ما حرام نمود و بعد هم مثل بچهی آدمیزاد راهش را کشید و رفتو به همین سادگی، گویا تنها آمده بود بگوید بار آخرت باشد توی قبرساتن ما کمپ میکنی!
و صد البته هم آخرین بار شد و دیگر تا در ارمنستان بودم از این شیرینکاریها نکردم.
مطالب مرتبط
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- روغن صنعتی مایعی جادویی برای افزایش عمر مفید ماشین آلات
- ۱۰ ماده غذایی که به شما در سفر به سوی کاهش وزن کمک میکنند
- چاپ ترافارد؛ هر آنچه که باید درباره این نوع چاپ دستی بدانید
- اقدامات لازم برای اسباب کشی و جابجایی منزل
- بسته بندی مواد پودری با دستگاه ساشه: شغل پردرآمد این روزها
- طبع روغن زیتون در طب سنتی چیست؟ معرفی 4 خواص روغن زیتون
- خرید ساک دستی تبلیغاتی چه مزایایی برای هر برند دارد؟
- تعریف درست هوش مصنوعی (AI) چیست؟
- 10 ایده شغل دوم با سرمایه اولیه کم برای کارمندان
- مقایسه تعرفه پنلهای پیامکی و تبلیغاتی بیشتر
بیشترین نظر کاربران
معمای ریاست محیط زیست در کابینه رئیسی
بیشترین بازنشر
ستاندن حیات از غزه
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
«بمو» را تکهتکه کردند
3
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
4
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
5
کبوتر نماد مناسبی برای صلح است؟
دیدگاهتان را بنویسید