سابون
۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰:۱۶
سابون
یاسر سیستانی نژاد
گروه فرهنگ و هنر – یاسر سیستانی نژاد متولد 1359 کرمان،نویسنده و روزنامه نگار ،دانش آموخته ادبیات فارسی ،عضو هیات تحریریه روزنامه پیام ما و مدیر مسئول دوماهنامه ادبی پیام داستان است. داستان طنز« سابون» از او برگزیده اول ششمین دوره جشنواره استانی طنز خارستان شده است.
مداد سیاهم را به زحمت توی دستم نگه داشته بودم. مدادی که کوچولو شده بود، اندازهی یک هسته خرما. معلم راه میرفت. به سبیلهایش ور میرفت. کتاب در دست دیکته میگفت. دست زیر سبیلهایش میبرد. چوب کبریتی لای دندانهایش گذاشته بود و با آن نان و پنیرهایی که زنگ تفریح خورده بود را از لای دندانهایش پاک میکرد. تف میکرد. کلمهی بعدی را میگفت. از بین نیمکتها رد شد. پایش به دستم خورد. خط سیاهی وسط دفترم کشیده شد. چپ دست بودم. دست چپم همیشه با بدن کسانی که از کنارم رد میشدند برخورد می-کرد. پاک کنم را برداشتم و روی خط سیاه کشیدم. داشتم پاکش میکردم که یک کلمه عقب افتادم.
گفتم:
-آقا چی؟
گفت:
-درد بی دوا
نوشتم درد بی دوا.
گفت:
-بنویس صابون نکبت!
دوباره پاک کن را برداشتم و «درد بی دوا» را پاک کردم.
معلم با صدای کشیدهای گفت:
-ص…اااااا… ب… ووون
تندتند نوشتم: سابون!!!
پشت گردنم سوخت. برق از چشمانم پرید. پیشانیام محکم روی میز خورد. سرم را بالا آوردم. دوباره پشت گردنم سوخت. دوباره برق از چشمم پرید. اما سرم را نگه داشتم تا به میز نخورد. بالای سرم را نگاه کردم. این بار گونهام سوخت. معلم کتاب را توی دست لوله کرد.
-صابون با صاده نه با سین!
همهی بچهها پاک کنهایشان را برداشتند و شروع به پاک کردن«سابون» هایشان کردند.
معلم گفت:
-این کلمه حساب نیست!
بعضی از بچهها اعتراض کردند.
-آقا ما درست نوشته بودیم…
-حرف نزنید! زود پاکش کنید!
-آقا… ما…
سقازاده شاگرد چاقالوی کلاس که دو سال مردود شده بود از فرصت استفاده کرد و از روی دست بغلدستی اش املایش را درست میکرد. معلم دید. به طرف سقا زاده رفت تا برگهاش را پاره کند.
سقازاده دفترش را زیر پایش گذاشت و محکم رویش نشست. معلم تقلا کرد دفتر را از زیرپایش بیرون بکشد. سقازاده محکم به نیمکت چسبیده بود و التماس میکرد.
کلاس از کنترل خارج شده بود. همه روی دست همدیگر نگاه میکردند. همه پاک کن به دست به جان دیکته هایشان افتاده بودند.
معلم که دید زورش به سقازادهی 80 کیلویی نمیرسد کمرش را صاف کرد نگاهی به جمعیت انداخت که در حال تقلب بودند. رنگش سرخ شد. فریادی کشید و هیچ کس را بیچارهتر از من ندید. مثل پلنگ زخم خورده به طرف من خیز برداشت. شانههایم را گرفت و کشان کشان از در بیرون انداخت و در را محکم به هم زد. ساختمان لرزید.
کلاسمان نزدیک دفتر بود. مدیر مدرسه از پشت میز دیدهبود. از پشت میز بلند شد و تسمه پروانه را برداشت و به من نزدیک شد. طبق عادت همیشگی فقط میپرسید چه کار کردی تحفه؟ و منتظر جواب نمیماند. تسمه پروانه را محکم به کفل بچهها میکوبید.
-دستت بیار بالا. ها … کف دستت بگیر به طرف من…
دستم را بالا بردم. تسمه پروانه بالا رفت و به شدت پایین آمد. هنوز توی هوا بود که از ترس دستم را پس کشیدم. تسمه پروانه روی ران مدیر خورد. خطی سفید روی شلوار سیاهش افتاد. درست بر عکس خط سیاهی که روی دیکتهی من بود. پایش سوخته بود. نه این که چیزی بگوید. از عصبانیتش فهمیدم.
فریاد کشید:
-دستت بیار بالا. اگه یه بار دیگه جاخالی بدی میزنم تو سرت…
دستم را بالا آوردم. چشمهایم را بستم. صدای دیکته گفتن معلم قطع شدهبود.
معلم میگفت:
-همان دیکته که نوشتهاید کافی است. مبصر دفترها را جمع کن بیار تصحیح کنم. دفتر این یارو نکبت را هم بیار…
فهمیدم «یارو نکبت» خودم هستم.
تسمه پروانه توی هوا«هویی» کرد و پایین آمد و کف دستم نشست. دستم سوخت. بدجوری سوخت. اشکهایم سرازیر شد.
مدیر در کلاس را باز کرد.
-آقا خسته نباشید. من این نکبت را تنبیه کردم. قول داد دیگه سر کلاس با کناریش حرف نزنه…
آمدم بگویم کدام حرف؟ کدام کناری؟ اما بغض گلویم را چنگ انداخته بود.
معلم که سر جایش نیم خیز شده بود گفت:
-دست شما درد نکنه. اینها از این قولها خیلی میدن. حالا طوری نیست. بگین بیاد تو بتمرگه…
از در آمدم تو. هنوز توی چارچوب در بودم که مدیر یک پس گردنی بهم زد. روی نیمکت نشستم و سرم را پایین انداختم. معلم، چوب کبریت را لای دندانهایش جا به جا کرد و گفت:
-حالا این کلهات بالا بگیر… هزار تا کثافت کاری می کنن بعدش هم خودشون می زنن به موش مردگی…
هنوز حرف توی دهانش بود که صدای نا منظم زنگ خراب و دراب مدرسه توی فضا پیچید.
معلم گفت:
-برین بیرون… من زنگ تفریح این دیکته ها رو تصحیح می کنم. مبصر به مش غلام بگو یه چایی برای من بیاره توی کلاس.
مبصر هم چشمی گفت و به طرف دفتر دوید.
نان و پنیرم را از توی کیفم برداشتم و از جلوی معلم رد شدم تا به حیاط بروم. معلم سرش را بالا گرفت. سبیل-هایش را خاراند. چشمهایش را درید و غرغر کرد:
-کوفت بخوری. یه ذره آدم باش!
سبیلهایش به نظرم چندش آور آمدند. به حیاط رفتم. اولین گاز را که به نان و پنیر زدم مدیر مدرسه سر راهم سبز شد. دستهایش را به کمرش زد.
-ها! بخور، بخور انرژی داشته باشی پدر معلم ها رو در بیاری… بخور…
لقمه را به هزار بدبختی قورت دادم. مثل بره به چشمهایش زل زدم.
-برو، رد شو. از بچهی تنبل بدم میآد.
رد شدم. نان و پنیرم را توی سطل آشغال انداختم. مدیر صدای زمختش را بلند کرد:
-دو دقیقه دیگه زنگ کلاس میخوره. هر کی میخواد آب بخوره، دستشویی بره زودتر…
هر وقت مدیر این تذکر را می داد بی اختیار دستشوییام میگرفت.
رفتم دستشویی. بیرون آمدم. پای شیر آب خوری رفتم. صابون زردرنگی را توی جاصابونی گذاشته بودند. صابون را برداشتم تا دستهایم را بشویم. از شکل صابون بدم آمد. دوباره صحنهی کلاس دیکته آمد پیش چشمم. دور و برم را نگاه کردم و صابون را قل دادم توی چاهک.
زنگ خورد و به کلاس رفتم. از مدیر مدرسه انتقام گرفته بودم. از معلم. از دیکته. از همهی صابونهای دنیا که سر از دیکتهی من در آورده بودند و به خاطرشان باید کتک می خوردم.
معلم دیکتهها را صحیح کرده بود. دفترها روی میز معلم روی هم چیده شده بودند. هر کسی از در وارد میشد دفترش را برمیداشت و سر جایش می نشست. دفتر دیکته ام را برداشتم و سر جایم نشستم. بازش کردم. معلم، زیر «سابون» خط کشیده بود با خودکار قرمز بالایش نوشته بود«صابون». پایین دیکته هم با همان خودکار قرمز نوشته بود«19- نوزده، خیلی خوب»
معلم دفتر نمرات را باز کرد.
-اسم هر کی را بردم بلند نمرهاش را بگه من این جا بنویسم…
-حسن…
-چهارده
-محمد…
-هفده
-پیمان…
-دوازده و نیم
اسمها یکی یکی برده میشد و نمرات با صدای تیز بچهگانه توی فضای کلاس می پیچید.
اسمم خوانده شد.
با صدایی لرزان و بغض آلود گفتم:
-نوزده
معلم نگاهم کرد. هاج و واج مانده بود. نوزده گرفته بودم. بالاترین نمرهی کلاس. معلم ادامهی اسامی را با صدایی آهستهتر خواند. هیچ کس از من بیشتر نگرفته بود. معلم خودکار را لای دفتر کلاسی گذاشت و کاغذهای تی کشوی میزش را زیر و رو کرد. صدایم کرد و گفت:
-برو تو دفتر یه کارت صدآفرین از آقای مدیر بگیر. دفتر دیکتهات هم همراهت ببر… برو افرین پسر خوب.
دیکتهام را برداشتم و به دفتر مدرسه رفتم. توی چارچوب دفتر ایستادم. جرآت نمیکردم جلوتر بروم. کسی توی دفتر نبود. صندلی مدیر خالی بود. آمدم برگردم که کلهام به شکم نرم و چاقی برخورد کرد. آقای مدیر بود. تا چشمش به من افتاد گفت:
-دستت بیار بالا
ملتمسانه گفتم:
-آقا چرا؟
-چرا نداره. دوباره چه غلطی کردی انداختنت بیرون؟ دستت بیار بالا
و با تسمه پروانه محکم به کفلم کوبید. تا آمدم بگویم برای کارت صد آفرین آمدهام ضربهی دوم را خوردم. مدیر تسمه پروانه را بالا برد که ضربهی سوم را بزند صدای فراشمدرسه توی سالن پیچید.
-آغای مدیر! صابون تو جاصابونی نیست.
-نیست؟ یعنی چی؟
-چه میدونم آغا… نیست!
مدیر و فراش به حیاط رفتند و من که خوشحال بودم از شلاقهای مدیر راحت شدهام به کلاس برگشتم.
معلم، چوب کبریت به دست پرسید:
-گرفتی؟
-نه آقا
-چرا؟
-نمیخواد آقا ولش کنید!
-یعنی چی؟ مگه آقای مدیر نبود؟
-بود آقا ولی…
-ولی چی؟ بیا!
دست پشت کمرم گذاشت و به بیرون هلم داد. مدیر و فراش توی حیاط هنوز داشتند دربارهی صابون بحث و جدل میکردند.
معلم دم در سالن رفت. چشم مدیر به معلم افتاد. فراش را رها کرد و جلو آمد. تسمه پروانه مثل مار سیاهی توی دستش پیچ و تاب میخورد و آمادهی گزیدن بود.
-چی شده آقای معلم
-هیچی این بچه…
-این بچه… تنبیهش کردم…خیالتون راحت. دیگه با کناریش حرف نمیزنه.
-نه با کناریش حرف نزده…
-نزده… پس چه غلطی کرده؟
و رو به من کرد و با چشمهای دریده داد کشید:
-ها، چه غلطی کردی… دست تو کیف بچههای مردم کردی؟
معلم با خنده گفت:
-نه آقای مدیر! دیکته نوزده گرفته. فرستادمش پیش شما کارت صد آفرین بهش بدین.
-کارت صد آفرین! ها ببخشید… کارت نداریم. قراره تا فردا برسن… چشم میدیم بهش…
فراش هنوز داشت کنار شیرهای آبخوری غرغر میکرد. مدیر صدایش را بلند کرد:
-خیلی ناراحت نباش من امروز دزد صابون را پیدا می کنم. فردا صبح سر صف رسواش میکنم. یه کاری می کنم دیگه توی عمرش اسم صابون رو به زبون نیاره…
صدای مدیر، وحشتناک بود. اگر بفهمد من صابون را توی چاهک انداختم چی؟ با معلم به کلاس رفتیم.
شب همهاش خواب میدیدم سر صف به خاطر صابون تنبیه میشوم. تا صبح چند بار از خواب پریدم. پیش خودم فکر میکردم وقتی صابون را توی چاهک میانداختم چه کسی دیده ؟ و با خودم میگفتم: هیچ کس! من آخرین کسی بودم که از کنار شیر آب به کلاس رفتم. با خیال راحت دوباره میخوابیدم. خواب میدیدم دارم صابون را توی چاهک میاندازم و همهی بچهها و معلم و فراش و مدیر پشت سرم صف کشیده اند و دوباره از خواب میپریدم.
فردا صبح سر صف بودم. مدیر سخنرانی میکرد. معلم هم برای اولین بار سر صف آمده و در گوشهای ایستاده بود. به بچهها نگاه میکرد و می خندید. سبیلهایش کش آورده بود. فراش آمد کنار مدیر و در گوشش چیزهایی گفت. ترسیدم. صابون…
مدیر اخمی توی ابروهایش انداخت و سرش را چند بار بالا و پایین برد. سینه اش را صاف کرد و اسم من را خواند. دست و پایم لرزید. الآن است که جلوی همه، دزد صابون را معرفی کنند. آن وقت دیگر توی مدرسه آبرویم می رود. پاهایم پیش نمیرفت. نفسنفس میزدم. جلوی صف رسیده بودم. رو به مدیر ایستادم. منتظر بودم تسمه پروانه را از دور دستش باز کند. گفت:
-بیا جلو!
جلوتر رفتم. بی اختیار دستم را بالا بردم. کف دستم را به طرف مدیر گرفتم. چشمهایم را بستم. با تعجب گفت:
-چرا همچین می کنی؟
مدیر، معلم و فراش خندیدند. بچهها هم زدند زیر خنده.
-خیال کرده شب جمعه است داره گدایی می کنه.
-از بس کتک خورده عادت کرده
مدیر سوت قرمز رنگ همیشگی اش را لای لبهایش گذاشت و در آن دمید. بچه ها ساکت شدند.
-رو به جمعیت بایست!
معلم کنار دیر ایستاد. از جیب پیراهنش کارت صد آفرینی را در آورد و به دست من داد. بچهها برایم کف زدند. صدای فراش بلند شد.
-آقای مدیر دیروز که یادتونه صابون سر جاش نبود…
دلم هرّی ریخت پایین. حتما فهمیده اند که…
فراش ادامه داد:
-شما که تو این مدرسه برای هر چیزی یه مبصر تعیین کردید… مبصر مدرسه، مبصر کلاس، مبصر در سالن، مبصر سطل آشغال، مبصر درخت های ته مدرسه، مبصر ماشین و موتورهای معلم ها… خُب یه مبصر هم برای صابون انتخاب کنید.
مدیر دست روی شانهی من گذاشت و گفت از امروز این پسر مبصر صابون…
از آن روز به بعد زنگهای تفریح کنار شیر آبخوری میایستادم و چشم از صابون برنمیداشتم.
مطالب مرتبط
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- روغن صنعتی مایعی جادویی برای افزایش عمر مفید ماشین آلات
- ۱۰ ماده غذایی که به شما در سفر به سوی کاهش وزن کمک میکنند
- چاپ ترافارد؛ هر آنچه که باید درباره این نوع چاپ دستی بدانید
- اقدامات لازم برای اسباب کشی و جابجایی منزل
- بسته بندی مواد پودری با دستگاه ساشه: شغل پردرآمد این روزها
- طبع روغن زیتون در طب سنتی چیست؟ معرفی 4 خواص روغن زیتون
- خرید ساک دستی تبلیغاتی چه مزایایی برای هر برند دارد؟
- تعریف درست هوش مصنوعی (AI) چیست؟
- 10 ایده شغل دوم با سرمایه اولیه کم برای کارمندان
- مقایسه تعرفه پنلهای پیامکی و تبلیغاتی بیشتر
بیشترین نظر کاربران
معمای ریاست محیط زیست در کابینه رئیسی
بیشترین بازنشر
ستاندن حیات از غزه
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
«بمو» را تکهتکه کردند
3
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
4
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
5
کبوتر نماد مناسبی برای صلح است؟
دیدگاهتان را بنویسید