پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | یک عنصر معمولی

یک عنصر معمولی





۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۹:۴۸

یک عنصر معمولی

محمد حسین کریمی
زنها موجودات عجیبی هستند با اینکه به جذابیتشان امیدی ندارند ولی به ایمن وف نشدنی دارند؛ نگاهشان که میکنی میبینی چه راحت از حسادتشان میبخشند و این میان از کینه شان پژمردگی را دست چین برمیدارند و وقتی پژمرده شد کمی از گیس هایش را میچیند، زانوان و پلکهایش را میکشد، آنقدر که دلش برای خودش تنگ شود. با مه ای برخاسته از اشکهایش میلرزد که انگاری با پای پیاده تمام گردنه های پاییز چالوس را دویده . طبیعتش زیر باران پوست پژمرده اش را میشورد، پلکهای خاطراتش با غباری از کینه درون اعماق خاک وجودش بلعیده میشود؛ و به خوابی عمیق از زور هق هق هایش فرو میرود. مادر طبیعت به روی دوردانه اش لحافی از برف سفید ،سرد و سنگین با دوختی از نخ دلتنگی میکشد. ولی زنها خواب میبینند ، شاید آنها جای قلب اول چشم داشتند، برای همین خیلی راحت فرق بین ، قرمز و ارغوانی و لاکی و سرخابی را میدانند. خواب دیدن رنگهاست بدون ذره ای نور، دیدن امید پشت سنگرهای فروریخته آخرین خط دفاعی . خواب بیدار نگهش میدارد تا وقتی که پلک برف از سیاهی کمی سرخی زد، همان دمی که بوی نور را فهمید، کمی صبر میکند صدای به روی هم لغزیدن شنها و ماسه ها، نموره ای از رطوبت رها شده در بستر خاک وجودش را مزه مزه میکند و در آخر خبری از ، تن تکیده و سیاه برف نیست.همراه عصاره پژمردگیش ، حیاتی تازه رستاخیزش را از چفت وازدگیش برای سبز شدن بیرون میکشد ، با اولین لبخندش باز تبدیل به موجودی عجیب میشود. اینها را مادرم میگفتف وقتی که از همه روز خسته بود. این را با همه وجودش فریاد میکشید اما چشمانش آرامش خیرات میکرد. خودش را درختی قطور میدید که میوه ایش پایش نیافتاده . اما با همه سوز حرفهایش برایم از برایم از امیدی میگفت که روز ها خودش گم میکرد و شاید هفته ها دنبالش میگشت، و در آخر که به ما میرسید پری از سیمرغ از آستینش بیرون میکشید وآتش می زد ، قصاوت زندگی دود شدن جوانیش را نشانم میداد و شعله های گرم چشمانش مردانگیم را گرم نگه میداشت، گرمایی که برای سوختن تا ساختن نیاز داشتم.

به اشتراک بگذارید:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشترین بازنشر