سایت خبری پیام ما آنلاین | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۲۳:۱۰

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
بخش شصت و هشت
[حاج علی اکبر صنعتی قصد تاسیس پرورشگاه در کرمان را دارد که با مقاومت حکام وقت کرمان مواجه می شود. حکام در نظر دارند محل مورد نظر را به زندان تبدیل کنند.]
پدرم به گمان این که اگر به حاکم مراجعه کند با او همراهی های دیگری هم خواهد کرد از اداره نظمیه درآمده به طرف دارالحکومه روان شدیم. ما برای رفع اشکالی که اداره مزاحم فراهم ساخته بود از در و بند و دهلیز و راهروها و از جلوی قراولان و آردال و فراش ها گذشته به مقابل حاکم رسیدیم. این حاکم هم از حکام کذایی سابق کمتر نبود. مثل آن که کارش در دنیا این بود که با سبیل های تابیده سر به بالا به زمین و در و دیوار عجب و تکبر بفروشد.
از همان لحظه اول ملاقات معلوم بود که کارهایش شبیه به کار دیوان است. می گویند چنان چه به دیوان بگویند جایی را بسازند کلنگ را برداشته آن جا را خراب می کنند. همین که دانست موضوع حرف ما راجع به کاری که حاکم سابق اقدام کرده می باشد. بنای منفی بافی را می گذارد. پدرم نوشته حسام الملک را به جلوی او برده گفت:پس از آن که حاکم وقت حسام الملک این زمین را برای ساختن دارالایتام واگذار کرد با مختصر سرمایه کسب و کار و فروختن خانه خود این زمین را مسطح و محصور کرده، سال ها به امید آن که مردم یا دولت کمکم نمایند، منتظر شدم. گذشته از آن که هیچ کس کمکم نکرد. حالا که با زحمت زیاد موفق شده ام مختصر وجهی تدارک کنم، حاکم آن قدر بی حوصله بود که حاضر نشد تا او حرفش را به آخر برساند. همان حرف های معاون نظمیه را بیان کرد و در آخر کار گفت:این شهر احتیاج زیادی به زندان داشته و این اقدام بر کاری که تو می خواهی بکنی برتری و رجحان دارد. چون از سابقه زحماتی که او کشیده بود به خوبی آگاه بودم تکرار و فهمانیدن حرف های حاکم از برای من بسیار شاق بود. اما چه می توانستم بکنم. از ناعلاجی به زحمت مطالب را با اشاره و حرکات لب ها به او فهماندم.
پدرم در جوابش گفت: من می خواهم کاری کنم که زندان لازم نداشته باشیم. بیش تر این کسانی که سر و کارشان به زندان می افتد همان بچه های یتیم بی پدر و مادری هستند که بی مربی بوده و انجام کارشان آخر به زندان می کشد و بر عکس اگر آن ها را جلوگیری و تربیت کنیم از وجود آن ها مملکت استفاده می برد.
حاکم که منتظر نبود چنین اظهاراتی بشنود اخم هایش را در هم کشیده گفت: دولت خودش این مطالب را بهتر از شما می داند. ما نمی توانیم سال ها شهری را بدون زندان گذارده و منتظر شویم که تو با این حرف ها و خیالات بی اساس کاری کنی که به زندان احتیاج نباشد. آن وقت رویش را گردانیده و از جلو به جانب راهرو و پلکانی که به اتاقش منتهی می شد روان گشت و چند پیش خدمت و فراش که آن جا ایستاده بودند به جلو آمده و بین ما و اتاق او ایستاده و فاصله دادند.
این رفتاری که حاکم با پدرم کرد برایم دشوار بود. جلوی چشمانم را سیاهی گرفت. دیوارها و زمین و آسمان این طور به نظرم می آمد که می چرخند. هر دو نفر با دل سوخته از دارالحکومه خارج شدیم. خیالی عجیب به نظرم رسید و تصمیمی گرفتم. در وسط کوچه ایستادم. پدرم پرسید چرا ایستاده ای؟ گفتم: می خواهم بروم به تهران. پدرم پرسید: برای چه؟ گفتم: برای این که از این حاکم شکایت کنم. گفت: آن جا هم مثل این جا. گفتم: آن قدر استقامت می کنم تا حقیقت را بفهمانم.
-ای بابا این چه فکری است که توی کله تو پیدا شده؟
-دیگر محال است پا توی خانه بگذارم. از همین جا می روم.
– کجا می روی؟ مگر این ممکن است که من تو را بگذارم تک و تنها به تهران بروی؟
– حرف همان است که گفتم. من دیگر کبیر شده ام. زندگی آن قدر ارزش ندارد که انسان حرف بی حساب بشنود.
– حالا کمی فکر کن. بیا برویم منزل. بی گدار به آب مزن.
– همان قسمی که گفتم دیگر به خانه نمی آیم. اینک من به کاروانسرای قلندر می روم و در همان جا هستم. شما برایم مختصر بالاپوشی بفرستید.

به اشتراک بگذارید:





نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *