فاصله وفا و جفا!
۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۱۶
فاصله وفا و جفا!
بخش دوم
علیجان غضنفری
[فاطمه از کئدکی نامزد پسر دایی خود است اما دل به پسر عمه شهرنشن خود بسته است]
تابستان کم کم جای خود را به پاییز برگ ریز داد. فاطمه و احمد خان که با شور جوانی و گرمای عشق شان زمان را به فراموشی سپرده بودند، کم کم به واقعیت بازگشته و سایه بختکی به نام کوهزاد را که بر روی عشق شان افتاده بود کاملا حس میکردند، دل توی دل فاطمه نبود و بیشتر از او پدر و مادرش نگران بودند که جواب دایی بچههایشان را چه باید بدهند. از فاطمه که دلشان گرم نمیشد. او حاضر بود بمیرد و زن کوهزاد نشود. شرمندگی هفت سال قول و قرار که میبایست بشکنند آنها را در جامعه سر به تک1 کرده بود.
بالاخره کوچ قشلاق آغاز شد. احمد خان وقت وداع با فاطمه گفت: دختر عمو! من میدانم که از این پس تو در این جنگ و جدال تنها هستی و یک نفره باید در برابر لشکری از اقوام و مصلحت اندیشان بایستی و من میدانم که آن جا حتی پدر و مادرت فقط تو را مخالف این وصلت معرفی میکنند و چاره ای هم جز این ندارند. توکل بر خدا کن، عهد و پیما ن مان را به یاد بیاور و مقاومت کن. من هم آرزو میکنم موفق شوی و از خدا میخواهم روزی برسد که من و تو بتوانیم بهار آینده بی مدعی کنار یکدیگر باشیم.
فاطمه با ایل رفت. احمد خان به اقرار خودش تا بهار رنگ آسایش و خواب راحت به خود ندید. وی میگفت:
– در تمام زمستان سرد و پربرف گوغر فکر و خیال خواب را از چشمانم گرفته بود. شبها در برف سنگین مثل دیوانهها ازآبادی بیرون میزدم و به مسیری که ایل رفته بود خیره میشدم و در آن روزگار که وسیلههای امروزی و رفت و آمد جدید وجود نداشت، هیچ کس نمیتوانست خبر تسلی بخشی برای من بیاورد.
از آن سو فاطمه از همان ابتدای ورود به وکیل آباد زیر بار نگاههای دل شکسته و متوقع کوهزاد و اصرار و ابرامهای مادر و پدرش که وانمود میکردند، اتفاقی نیفتاده میخواستند بساط عقد را راه انداخته و سر و ته قضیه را هم بیاورند، به کلی از پا در آمده بود. روزها به گوشه چادرشان پناه میبرد و میگریست. از خورد و خوراک افتاده بود و از آن رنگ و روی زیبا اثری نمانده بود. روز به روز زرد تر و ناتوان تر میشد. به طوری که مادر فاطمه احساس خطر کرد و ناچار، واقعیت مطلب را به برادرش – پدر کوهزاد – گفت و از آنها خواست که هر گونه خرج و خسارتی که متحمل شده اند از آنها وصول کرده و دست از سر آنها بردارند و گرنه فاطمه خود را خواهد کشت و تازه این آغاز فتنه بود. کوهزاد میرفت،پدرش میآمد. پدرش میرفت، مادرش میآمد. یکی خواهش میکرد. یکی تهدید میکرد. دیگری ادعای خسارت مینمود. فاطمه هم ناچار تمام قد در برابر خواست آن ایستاده دو پا را توی یک کفش کرد:
– روزی که کوهزاد سراغ من آمده من دست چپم را از دست راست تشخیص نمیدادم. تازه آن وقتها هم خودتان بریدید و دوختید و از من نپرسیدید که آیا او را میخواهم یا نه. حالا که بزرگتر شده ام، همین قدر میدانم که حتی یک ساعت هم نمیتوانم با کوهزاد زیر یک سقف زندگی کنم. بنابراین دایی عزیز و بزرگوارم اگر به زندگی و آینده فرزند خودت و من میاندیشی، فکر این ازدواج را از سرش بدر کنید، چون باعث و بانی جوانمرگی من و بدبختی پسرت خواهی شد.
دایی کوتاه نمیآمد و میگفت :
– کور خوندی فاطی خانوم! بعد از هفت سال قایم موشک با پسر من تازه زیر سرت بلند شدههان؟ مگه تو مملکت قانون نیس؟ حق با توست، شایدم نیس. پیشترا، دخترایی مثل تو رو دست و پا شون رو میبستن و میفرستادن دنبال عاقد. یک ریال میکردن تو مشتش، اونم در جا صیقه عقد رو جاری میکرد و طرف، دختر رو دست و پا بسته میبرد تو اتاق بغلی و تصرفش میکرد. حالام راه حلش همینه، ببین کی دارم بهت میگم، بعد گله ای از من نداشته باشیها.
فاطمه از تصور این فاجعه بدنش به لرزه میافتاد و به طوری که خودش بعدها تعریف میکرد، پس از تهدید دایی مقداری تریاک تهیه کرد که اگر کار به آنجا کشید خودش را خلاص کند.
از لحاظ سیاسی هم آن سالها پر از نا امنی و گردن کشی قدرتهای محلی بود. حکومت مرکزی کوچک ترین قدرتی در نواحی دور افتاده نداشت. سالهای پس از1320، سقوط رضاخان واشغال کشور توسط نیروهای متفقین بود. هر ماجراجویی چهار نفر را دور خود جمع کرده بود و به دزدی و گردنه بندی مشغول بود. عده ای هم بودند که با باج دادن به آنها کارشان را پبش میبردند. دایی فاطمه هم ناچار به سردسته یکی از همین دزدان مسلح متوسل شد. در آن روزگار دامنه ارزوییه تحت سیطره یکی ازاشرار محلی بود، معروف به «بهمن مد حسن» این مرد و طایفهاش جلگه را ناامن کرده و هیچ قانونی هم مانع کارش نبود. مردم دزد زده ناچار به خودش متوسل شده، بخشی از مال و احشام ربوده شده را با صلح و ظاهر قانونی به عنوان حق الکشف به خودش میبخشیدند تا بتوانند به مقداری ازمال ربوده شده دست پیدا کنند. منزل «بهمن ممد حسن» در یکی از دهات نزدیک وکیل آباد بود و برای خودش برو بیایی پیدا کرده بود.
فاطمه میگفت چند روز مانده به عید نوروز، دایی دست به آخرین تقلای خود زد، بلکه مرا تسلیم کرده و برای عید نوروز سر سفره عقد بنشاند. وقتی دید موفق نمیشود، رفت و برای چند روزی پیدایش نشد. یک روز جلوی سیاه چادر نشسته بودم و به روزگار سیاهی که درگیر آن بودم میاندیشیدم. ناگهان چشمم به دو تفنگچی اسب سوار افتاد که به تاخت رو به چادر ما پیش میآیند. پدرم خانه نبود. مادرم از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند؛ اما مثل همه زنان عشایر که سختی زندگی آنها را برای مقابله با خطرات فراوان پرورش داده، در یک واکنش دفاعی مرا به سمت ته چادر کشاند و زیر پشته بارها و وسایل که چادر را معمولا به دو نیم میکرد و عشایر به آن «گمو»میگفتند، مخفی کرده و جاجیمیرویم انداخت و خودش چوبی در دست گرفته به حالت دفاع جلوی درب چادر ایستاد. سواران سرعت را کم کرده، جلوی چادر ایستادند و یکی از آنها با مشاهده چهره و حالت مصمم مادرم به آرامیگفت:
– باجی نترس! ما قصد آزار شما را نداریم. آمدیم پیغام خان را به شما بدیم و بریم. بهمن خان دستور داده روز جمعه، خودت و شوهرت و دخترتون را برداشته، بیارین روستای بهمن خان توی خانهاش در ضمن دستور داده. لباس مجلسی بپوشین. چون اونجا عروسی در پیش دارین. ساعت ده باید اونجا باشین. دیرم نکنینها! اینا فرمایش خان است. خان را که میشناسین. دستورش باید اجرا بشه. بی چون و چرا. شوخی ام با کسی نداره. ما وظیفه داریم پیغام را برسونیم که رسوندیم. فعلا هم کار دیگه ای نداریم. اما اگه فرمان رو نادیده بگیرین،عواقبش دیگه به عهده خودتونه.
و سپس به تاخت از چادر دور شدند.
دو روز باقی مانده بود به روز موعود. سخت ترین روزهای زندگی من بود. دیگر بحث اصرار خانواده دایی و انکار من مطرح نبود. موضوع حیثیت و آبروی خانواده ام در میان بود. پدرو مادرم که تا حالا تلاش میکردند فشارهای روحی وارده بر من را کاهش دهند. این بار در جبهه مخالف من قرار گرفته بودند. حق هم داشتند. با داستانهایی که از قانون شکنیها و بی رحمیهای این دزد سر گردنه شنیده میشد خود و مرا بازنده اصلی این بازی میدیدند. آن هم به شکل زننده و بی رحمانه ای! اما من تصمیم خود را گرفته بودم و به پدر و مادرم اطمینان دادم که من هم یک عشایرم و بیشتر از خودم به فکر خانواده، ایل و عشیره خودم هستم. ایمان داشته باشید که نه دست کوهزاد به من خواهد رسید و نه دست ایناشرار زور گو که این قدر از او ترسیده اید.
مادرم که از آرامش عجیب و غریب من در چنان موقعیتی ترس برش داشته بود، فریاد زد:
-آخه دختر، تو به چه اطمینانی این طور کله شقی میکنی، این بابا دزده،اشراره، گردنه بند و بی قانونه، میفهمییعنی چی؟ قصه قساوت و بیرحمیش همه جا رو پر کرده، کی میخواد نجاتت بده، اون احمدخانت ام که سی فرسخ ازت دوره که به دادت برسه. تازه اگر اینجا هم بود، این مردکه بی رحم مثل مورچه زیر پا لهش میکرد. والله این اطمینان تو داره بیشتر منو میترسونه. بگو چی تو اون کله بی مغزته ؟!
-: نترس مادر، من جمعه با شما میآم. بالا خره یکی اون بالا هم هس که به من کمک کنه؟
فوری دست به کار شدم و نامه بلند بالا و پرسوز و گدازی به عشقم نوشتم و یاد آور شدم که:
من تا الان که این نامه را مینویسم بر عهد و پیمانی که با هم بستیم وفادار مانده ام و فردا که مرا به وعده گاه میبرند ممکن است آخرین روز زندگی من باشد و دیگر نتوانم تو را ببینم. پس همین جا تو را به خدا سپرده و امیدوارم خدا به من قدرتی بدهد که بتوانم چند ساعت باقی مانده را نیز همچنان بر وفای به عهد با تو پایدار باقی بمانم.
ادامه دارد …
1- سر به تک: سر به زیر، شرمنده
پیشنهاد سردبیر
سرمایهگذاری در معدن بازنده
مطالب مرتبط
نظر کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.
تبلیغات
وب گردی
- بیماری هاشیموتو چیست؟ علائم و راهکارهای درمان
- نورپردازی کابینت آشپزخانه چه تاثیری بر روحیه افراد دارد؟
- سفر به پوکت بهترین مقصد گرمسیری آسیا با تور تایلند آرزوی سفر
- بورس شمش گلدن ارت ( خانی )
- مقایسه گچبری پیش ساخته پلی یورتان و گچبری پیش ساخته پلی استایرن
- عطر بدون سردرد – 11 عطر مخصوص افراد میگرنی
- گیلکی کناری، پژوهشگر برتر متافیزیک ایرانی بر سکوهای بینالمللی
- چرا رزرو هتلهای 4 ستاره استانبول ارزشمند است؟
- کدام شاخص اقتصادی بیشترین تاثیر را روی پیشبینی قیمت انس طلا دارد؟
- محبوبترین تورهای ترکیه کدامند؟ بیشتر
بیشترین نظر کاربران
«آفاق آزادی در سپهر تاریخ» در غیاب زیباکلام
بیشترین بازنشر
پربازدیدها
1
به نام حیوانات به کام باغوحشداران
2
آشکارشدن گورهای ماقبلتاریخ هنگام ساخت بزرگراه
3
«بمو» را تکهتکه کردند
4
سوداگران گنج پل تاریخی ۳۰۰ ساله در بابل را تخریب کردند
5
محیطبانها با رد زنی چرخهای موتورسیکلت به شکارچیان رسیدند
دیدگاهتان را بنویسید